*************** سه روز از اون ماجرا میگزره خداروشکر نیلا فقط اُفت فشار پیدا کرده بود و بیهوش شده بود یه سرم بهش وصل کردن و بعد مرخص شد بماند که مامانو بابا، عمو و زنعمو چقدر سرزنشمون کردن و میخواستن بخاطر دیر اومدنمون به خونه و حاله نیلا بازخواستمون کنن اما آرش مانع شد و با چرب زبونیش راضیشون کرد که بیخیال بشن مامان بابا که آرشو میشناختن و حسابی بهش اعتماد داشتن قبول کردن عمو حسین و زنعمو هم راضی شدن و ماجرا به خوبی تموم شد -مامان:دنیـــــا کجایی؟ بیا دیگه غذا سرد شد -اومدم مامانی از تو آیینه نگاهی به خودم انداختم و از اتاقم بیرون اومدم به آشپزخونه رفتم و کنار مامان بابا روی صندلی نشستم -بابا:عروسک بابا چطوره؟ لبخندی زدم و گفتم -خوبم بابایی خندید و لپمو کشید مامان زیر چشمی با حرص نگامون کرد و برا خودش برنج کشید یه دفعه شیطنتم گل کرد صدامو تا اونجایی که میتونستم پر از ناز و عشوه کردم و گفتم -بابایییی متعجب نگام کرد و گفت -بابا:جونم عروسک چند بار پلک زدم و با ناز چتری هامو کنار زدم -میشه برام برنج بکشی همونجور که حدس میزدم بابا طاقت نیورد خم شد و گونمو محکم بوسید -بابا:ای به چشم عروسک شما جون بخواه خندیدم و با ناز گفتم -عه بابایی بابا فقط خندید و مشغول کشیدن برنج شد -بابا:کافیه عزیزم -بله بابا زیر لب "نوش جونی" گفت و مشغول خوردن غذاش شد زیر چشمی به مامان نگاه کردم صورتش قرمز شده بود و قاشق رو تو دستش فشار میداد و بابا رو نگاه میکرد آروم خندیدم و برای خودم سالاد ریختم تلفنم به صدا دراومد هوفی کشیدم و از جام بلند شدم گوشیمو از روی میز عسلی کنار کاناپه برداشتم و بدون توجه به اسم اون فرد دکمه اتصال رو زدم -بله بفرمایید صدای خنده ریزی اومد و بعد صدای بم و مردونه ای تو گوشم پیچید -آرش:سلام عزیزم تمام تنم یخ بست و دستام شروع کرد به لرزیدن -آرش:جواب سلام واجبه ها خوشگله سعی کردم آروم باشم -سسسلامم -آرش:سلام به روی ماهت نفسم -....... -آرش:جوابمو نمیدی عزیزم -....... -آرش:باشه چیزی نگو زنگ زدم تا بهت خبر بدم که فردا بعد از مدرست میام دنبالت تا باهم بریم دَدَر و کلی خوش بگذرونیم چشمام درشت شد و ابروهام بالا رفت چندبار پشت سرهم پلک زدمو زبونمو روی لبم کشیدم صدای خندش تو گوشم پیچید -آرش:الهی من قربونت برم که الان چشاتو درشت کردی و ابروهاتو بالا انداختی زبونتم رو لبات میکشی و پشت سرهم پلک میزنی تعجبم بیشتر شد و دوباره پلک زدم -آرش:چی شد عزیزم نمیخوای جوابمو بدی؟ لرزون گفتم -ولی ممن نمیتووونم باهاااات بببیام -آرش:یعنی چی که نمیتونی بیای میای خوبم میای ببینم نکنه بخاطر اتفاق اون روزه چشمامو محکم رو هم فشار دادم و گوشی رو تو دستم فشار دادم چقدر خونسرد بود -آرش:ببین دنیا اتفاقا میخوام راجب همون اتفاق باهات حرف بزنم فردا میام دنبالت و هیچ اعتراضی رو هم قبول نمیکنم صدای ممتدد بوق توی گوشم پیچید گوشی رو پایین آوردم و تماسو قطع کردم -مامان:کی بود؟ نفس عمیقی کشیدم و به طرفش برگشتم -آرش -مامان:چیکارت داشت؟ -ازم خواست تا فردا بعد از مدرسه بیاد دنبالم و باهم بریم بیرون -مامان:وا کجا؟ سرمو انداختم پایین -نمیدونم -مامان:باشه مشکلی نیست اتفاقا منو پدرت فردا خونه ی یکی از دوستای پدرت دعوتیم و ممکنه تا شب برنگردیم اینجوری تو هم تنها نیستی حالا بیا بقیه ناهارتو بخور رو پاشنه پا چرخید و به آشپزخونه برگشت -مامان اگه میدونستی من حاظر بودم تا شب تو خونه تنها باشم ولی با آرش جایی نرم هیچ وقت این حرفو نمیزدی اشتهام به همین راحتی کور شده بود و با گفتن "من دیگه سیر شدم" به سمت اتاقم رفتم.