پارت 8 رمان من ارباب توأم 🌹 🌺 🌹 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 _ من تصمیمو گرفتم باهاش ازدواج میکنم همزمان صداي جیغ مامان و چیي عصبي بابا بلند شد ..اجازه ي اعتراض بهشون ندادم چون اين ازدواج به نفع خودشون بود _ لطفا نخوايد که پشیمونم کنید چون فايده اي نداره ..من تصمیمو گرفتم مامان _ معلوم هست چي داري میگي تو دختر ؟ بابا _ میدوني داري چیکار میکني ؟ _ آره بابا میدونم بعد زير لب گفتم _ دارم خودمو فداي شما میکنم ..شمايي که عاشقتونم بابا _ نه امکان نداره با فروختن خونه و شرکت میشه پولشونو جور کرد .. _ پدر ..بابا جوونم فکر بعدش رو هم کردين؟ ..کجا بريم چي بخوريم ؟..و هزار تا مشکل ديگه ..؟ بابا _ خدا بزرگه اونا هم حل میشه _ نه پدر من ازدواج میکنم ..حرفمو قبول کنید میدونید که تا حاال من احترامتونو نگه داشتم ولي براي خوبي خودتونم که باشه مجبور میشم بي احترامي کنم مامان طاقت نیاورد و بلند شد و با گريه رفت سمت آشپزخونه بابا _ آخه دخترم جدا از مشکالت ديگه پسره سنش خیلي از تو بیشتره .. _ اشکالي نداره بابا .. بابا _ مطمئني بابا جان ؟ _ آره بابايي جونم شما دو تا از هر چیزي برام با ارزشترين ..حتي زندگیم تو چشاي بابام نم اشک رو میشد ديد ولي چیزي نگفتم تا غرور پدرانش جلوم نشکنه ..دلم نمیخواست چیزي رو به روش بیارم تقصیر باباي من نیست ..