خلاصه:برخلاف اسمش، روزگار شیرینی های زندگیش را یک به یک تلخ کرد. تا اینکه مردی به معنی واقعی کلمه، زندگیش را ساخت و عشق واقعی را به او هدیه داد. اما خب، زندگی ورق های رو نکرده ی زیادی دارد…
صفحه اول رمان:زمین سرد است و برف آلوده و تر هوا تاریک و توفان خشمگین است کشد مانند سگها باد، زوزه زمین و آسمان با ما به کین است شب و کولاک رعب انگیز و وحشی شب و صحرای وحشتناک و سرما بلای نیستی، سرمای پر سوز حکومت می کند بر دشت و بر ما -آبجی شیرین، من رضا رو دارم میبرم پارک. میای؟ -نه داداش کلی کار دارم که باید انجام بدم. خوش بگذره -باشه، پس زود برو داخل که سرما میخوری. -چشم داداش میرم. رضا مامان دایی رو اذیت نکنیا. -پس ما رفتیم. فعلا خداحافظ -خداحافظ شایان رضا رو بغل کرد، از جلوی چشمام گذشتن و از خونه بیرون رفتن. وای که چقدر کار نیمه تمام داشتم. شام درست کردن، جارو کشیدن خونه، شستن لباس ها و کلی کار دیگه از روی صندلی اومدم بلند شم و برم داخل خونه که چشمم به اون درخت خاص توی حیاط افتاد. بدون برگ و ثمر داشت بهم دهن کجی می کرد. نمیدونم دوسش دارم یا میخوام هیچوقت نباشه.
اه لعنتی باز داره منو میبره به یه گذشته ی پر از خاطره…