★دنیا★ درو باز کردم و با لب خندون وارد شدم همه نگاهاشون به طرف من برگشت و با خوشرویی ازم استقبال کردن منم با لبخند جوابشونو دادم آزیتا اومد کنارم و بغلم کرد -آزیتا:سلام دنیا خانم خوبی عزیزم؟ منم بغلش کردمو گونشو بوسیدم -سلام به روی ماهت من خوبم تو چطوری خوشگلم بلند خندید و از آغوشم جدا شد دستی به شونم زد -آزیتا:امان از این شیرین زبونیای تو خندیدم و گفتم -آرزو کجاست؟ قیافه ی زاری به خودش گرفت و نالید -آزیتا:مامانم آدم سحر خیز و بشاشیه پدرمم به خاطر کارش خیلی کم میخوابه منم زیاد به خوابیدن علاقه ندارم ولی نمیدونم این آرزو به کی رفته که اینقدر خوش خواب شده با دستش به نقطه ای از کلاس اشاره کرد رد انگشتشو گرفتم که دیدم آرزو با دهن باز روی میز خوابیده بود و حسابی خروپف میکرد ریز خندیدم که آزیتا گفت -آزیتا:آره بخند منم بودم میخندیدم که همچین دوست خوابالویی دارم -اینقدر حرص نخور عزیزم الان بیدارش میکنم با گفتن "ببینم چه میکنی" ازم دور شد و به بقیه بچه ها که اون طرف کلاس جمع شده بودند پیوست کولمو روی میزم گذاشتم و نزدیکش شدم دستمو روی سرش کشیدم -آرزو جونم عزیزم نمیخوای بیدار بشی؟ دهنشو چند بار باز و بسته کرد و دوباره شروع کرد به خروپف کردن گونشو نوازش کردم -آرزو عزیزم دنیا جونت اومده نمیخوای پاشی؟ اینجا کلاسه ها الان خانم ریاحی میاد اونوقت بیرونت میکنه ها غلتی زد و با بدخلقی زیر لب غر زد -آرزو:اه دنیا برو بزار یه دقیقه بکپم خندیدم و گفتم -دیشب با کی چت میکردی که دوباره خوابت میاد خوشگله یهو از جاش پرید که باعث شد کنترلشو از دست بده با من زمین بخوره از درد آخ ریزی گفتم آرزو هول از روم بلند شد و گفت -آرزو:آخ آخ ببخشید دنیایی نمیخواستم اینجوری بشه حالا خوبی؟؟ لبخندی به صورت نگرانش زدم و گفتم -آره عزیزم خوبم با کمکش از زمین بلند شدم تا خواست حرفی بزنه صدای در اومد و خانم ریاحی وارد کلاس شد.
نام رمان:سرنوشت یک عشق نویسنده:هانی ژانر:عاشقانه،غمگین
خلاصه: دخترکی مهربون و عاشق در کنار پسری غیرتی و شوخ با قلبی سرشار از عشق این دو عاشق بدجوری رویای رسیدن به همو دارن اما سرنوشت چیز دیگه ای رو برای این دونفر تعیین کرده اونا سعی در مبارزه با سرنوشتشون دارن آیا موفق میشن سرنوشتشونو تغییر بدن؟
اولین قلمم هست و امیدوارم از رمانم لذت ببرید،اگه مشکلی هست به بزرگی خودتون ببخشید. با تشکر