********************* به شدت از خواب بیدار شدم حسابی عرق کرده بودم و نفس نفس میزدم تو دلم نالیدم -اوفففف خدایا این دیگه چه خوابی بود به میز کنار تختم نگاه کردم همیشه مامان یه پارچ آب با لیوان برام میزاشت خم شدم و برای خودم آب ریختم یه نفس همشو خوردم و لیوان روی میز گذاشتم دوباره دراز کشیدم و پتو رو تا گلوم بالا کشیدم اتفاقای خوابم مدام توی ذهنم تکرار میشد چشمامو محکم روی هم فشار دادم -اهه بسه دیگه اما انگار این خواب دلشوره عجیبی رو به وجودم رخنه کرده بودم پتو رو سرم کشیدم و سعی کردم فارغ از سرنوشت تلخی که در انتظارم بود بخوابم.
★آرش★ با سرعت به طرف کلاسم میرفتم که یهو رضایی جلومو گرفت -رضایی:به به آرش خان،ستاره سهیل دانشگاه با لبخند گشادی بهم زل زد ه اخمام حسابی به هم گره خورد با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشتم گفتم -بس کنین خانم رضایی من چقدر به شما بگم که منو شما هیچ صنمی نمیتونیم باهم داشته باشیم چرا نمیخوایین بفهمین شما اُستـــــ.... حرفمو قطع کرد و خودشو بهم نزدیک کرد با لحن جدی بهم گفت -رضایی:نه نمیفهمم نمیخوامم بفهم چون من عاشق توام و هیچ کدوم از حرفات نمیتونه منو از خواستم منصرف کنه من تورو میخوام به هر قیمتی که شده فهمیدی؟ رو پنجه پا بلند شد و سریع گونمو بوسید چشمام از وقاحت این زن درشت شد با عصبانیت مچ دستشو گرفتم و فشار دادم که آخی گفت بیشتر لحنش تحریک کننده بود دیگه خون خونمو میخورد بی اراده دستمو بالا آوردم و کشیده محکمی بهش زدم جیغی کشید و افتاد زمین سریع توجه دانشجوها بهمون جلب شد یکی از پسرا گفت +چیکار کردی پسر استاد رضایی رو زدی؟ استاد محبوب کاشفی (رئیس دانشگاه) دیگه مرگ خودتو حتمی بدون برام مهم نبود که چی میشه حتی اگه به قیمت اخراج شدن از دانشگاهم که بود حاظر بودم برای اینکه این زنو سرجاش بشونم اینکارو بکنم و خودمو بدبخت کنم.
نام رمان:سرنوشت یک عشق نویسنده:هانی ژانر:عاشقانه،غمگین
خلاصه: دخترکی مهربون و عاشق در کنار پسری غیرتی و شوخ با قلبی سرشار از عشق این دو عاشق بدجوری رویای رسیدن به همو دارن اما سرنوشت چیز دیگه ای رو برای این دونفر تعیین کرده اونا سعی در مبارزه با سرنوشتشون دارن آیا موفق میشن سرنوشتشونو تغییر بدن؟
اولین قلمم هست و امیدوارم از رمانم لذت ببرید،اگه مشکلی هست به بزرگی خودتون ببخشید. با تشکر