★فرد ناشناس★ پک محکمی به سیگارم زدم صدای در اومد -بیا تو +قربان تشریف آوردن -بگو بیاد تو +بله چشم پشت سرش وارد شد +به به سـ...... -بشین اخماشو توهم کشید و نشست +این چه طرزه برخورد کردنه بعده این همه سال بدون توجه دوباره پک محکمی به سیگارم زدم و اونو تو جا سیگاریم خفه کردم -خواستم بیایی اینجا چون میخوام یکاری رو برام بکنی +چی؟ پوزخندی زدم -باید ازدواج کنی داد زد +چییییییییی؟ اخمامو توهم کشیدم -همینی که شنیدی +آخه یعنی چی؟ برای چی؟ با کی؟ از جام بلند شدم -یواش یواش برو جلو تو باید ازدواج کنی اونم با اونی که من میگم +میشه واضح تر بگی -یک هفته دیگه یه مراسم به مناسبت برگشت تو برگزار میشه و تو قبل از این مراسم باید بری سراغ مادربزرگت و یه جوری بهش بفهمونی که عاشق دختر عموتی و میخوای باهاش ازدواج کنی و اونو مجبور کنی تا توی همون مراسم کارو تموم کنه و قرار عقد و عروسی رو بزاره +یعنی چی چجوری من چند ساله خارج از کشور زندگی کردم چطور عاشق دخترعموم شدم درضمن من چندتا دختر عمو دارم کدومو میگی؟ تمام نفرتمو تو چشمام دوختم و بهش نگاه کردم -اون دیگه به عهده خودته که چجور اونو قانع کنی و منظورم از دختر عموت.....دنیاس از جاش به شدت بلند شد و گفت +چیییی؟ نه مثل اینکه تو واقعا عقلتو از دست دادی دیوونه شدی من برای چی باید همچین کاری رو بکنم مشتمو کوبیدم روی میز -چون من میگم چون من میخام +چون تو میخوای من باید با کسی ازدواج کنم که هیچ حسی بهش ندارم حتی اونو نمیشناسم چون تو میخوای باید خودمو اون دخترو بدبخت کنم به فرض اینکه این کارو بکنم بعدش چی میشه؟ پوزخند پر رنگی رو لبام نشست و بهش نگاه کردم نفرت و خشم تمام وجودمو فرا گرفته بود از نگاهم تعجب کرد و قدمی به عقب برداشت توی دلم گفتم -اون ماله منه باید بدستش بیارم حتی به قیمت بدبختی اون دختر قدمی برداشتم و سیگارمو روشن کردم پکی بهش زدم و شروع کردم به حرف زدن.