دانلود رمان,رمان زیبا,دانلود رمان عاشقانه,دانلود رمان ایرانی,دانلود رمان خارجی,دانلود رمان جدید 95,

.
اطلاعات کاربری
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت
آخرین ارسال های انجمن

 و به سمت میز میره و پیمان از پشت نگاهش میکنه و میخنده.   ....   پیمان نگاهش رو بار دیگه به نادیا میدوزه که مشغول خوردن ذرت و سالاده و تقریبا غذاهاش دست نخورده مونده. با لحنی جدی و همچون پدری که میخواد به دختر کوچولوش غذا بده، ذرت رو از دست نادیا میگیره و ظرف سالاد رو هم از جلوش بر میداره و مرغ رو میگذاره. نادیا با اخم دستش رو به سمت سالاد و ذرت دراز میکنه که پیمان ظرف رو پس میکشه و خطاب به نادیا: نادیا خانوم اول غذا بعد سالاد و ذرت. اینهمه غذا گرفتم باید اول اینا رو بخوری. شام میخوای بخوری نه عصرونه. غذات تموم شد اجازه داری اینا رو بخوری. - اه خوب همه رو با هم میخورم. - نه. همین که گفتم. غذاتو بخور. وگرنه من غذام زودتر تموم شه سالاد و ذرت رو میخورم و اصلا نمی رسه بهت. نادیا با قهر ظرف غذا رو جلوش میکشه و شروع به خوردن میکنه و همزمان زمزمه میکنه: حالا اگه با اون دختره هم اومده بودی از جلوش بر میداشتی اینارو؟ پیمان لحظه ای گیج و متعجب دست از خوردن میکشه و چشم میدوزه به نادیا و زمزمه میکنه: کی منظورته؟ - نمیدونم کیه. یه بار بیشتر ندیدمش. تو دفترتون. بی خیال. مهم نیست. به من چه. اما تو ذهنش به خودش میگه تو که راست میگی، به تو چه. اصلا هم برات مهم نیست. از این سوالم اصلا قصد نداشتی بفهمی اون دختره رو هم میبره رستوران و بیرون یا نه. پیمان بدون منظور و با لبخندی آروم زمزمه میکنه: کمند خیلی با تو فرق داره. تو هنوز تو یه عالم دیگه ای. بعد تو ذهنش جمله اش رو ادامه میده: تو یه کوچولوی شیطونی که دلت همه چی میخواد و درست مثل بچه ها باید چشم گذاشت تا غذاتو بخوری و ... تو یه دنیا شور و زندگی ای. با تو غذا خوردن یه مزه دیگه میده. اما من و کمند وقتی با هم میشینیم سر غذا فقط برای رفع تکلیف و سیر شدنه. ما هیجانی برا نوع غذا ، حتی مزه اش نداریم. تو آدم رو به هوس میندازی. انقدر که شاید باورت نشه دلم میخواست الان برم یه هات داگ هم سفارش بدم. اما نادیا با حرف پیمان ناگهان خنده از لباش میره و منظور پیمان رو کاملا چپه تو ذهنش تصور میکنه و با غصه با خودش زمزمه میکنه: هه پس اسمش کمند خانومه. آره دیگه خوب چرا تعارف میکنی بگو تو زیادی لوس و بچه ای. بگو ما میریم رستوران آ اس پ میشینیم پشت صندلی و با چاقو چنگال استیک میخوریم و پیانو گوش میدیم و گاهی یه لبخند میزنیم. اه اه. ولم کن بابا. به درک. حاضرم بمیرم یا اصلا بهم بگی بچه دو ساله ام اما مجبور نشم یه همچین جایی برم غذا بخورم. کوفتم میشه آقا جون. بعد بلند و با لحنی تلخ رو به پیمان ادامه میده: - متنفرم برم بشینم تو یه رستوران مسخره و با چاقو چنگال غذا بخورم. تازه حق انتخابم هم فقط یه غذا باشه. غذا خوردن برا من یه تفریح لذت بخشه. هیچ جوره حاضر نیستم به خودم حرومش کنم. - نادیا؟؟؟؟ نادیا خانوم؟؟؟ پیمان نگاهش رو به لبهای ورچیده نادیا میدوزه و دوباره نامش رو تکرار میکنه و ادامه میده: - من اصلا منظورم این نبود که اونجوری شام خوردن رو ترجیح میدم. اتفاقا من کلی هم دارم لذت میبرم از این شامی که داریم میخوریم. نادیا پاسخی نمیده و پیمان که از غم نادیا چیزی روش سنگینی میکنه انگار، دستش رو به سمت صورت نادیا دراز میکنه و آروم چونه اش رو میگیره و سرش رو بالا میاره و نگاهش رو به چشمای سبز وحشی میدوزه و با لبخند زمزمه میکنه: - میدونی نادیا من و کمند هیچوقت طعم لذیذ غذاها رو حس نمیکنیم همیشه یه جورایی انگار رفع تکلیف بکنیم. اما الان واقعا دارم از خوردن این غذاها با تو لذت میبرم. دارم مزه شون رو احساس میکنم. من خوشحالم از اینکه با هم اینجاییم و با غذا خوردن و شیطونی هات داری همه اون حس های قشنگ و لذت بخش خودت رو به منم منتقل میکنی. باور کن نادیا. خوب ببینم حالا با یه هات داگ چطوری؟ یه دونه برم بگیرم؟ انگار حرفای پیمان ناگهانی همه اون حس های بد و هر چیزی که ربطی به کمند و ناراحتی داشته باشه رو از وجودش میبره و با خنده رو به پیمان سرش رو به علامت موافقت تکون میده. پیمان با خنده از میز بلند میشه و دقیقه ای بعد با سینی محتوی ساندویچ بر میگرده و رو به نادیا: - زود باش ببینم. تو که هنوز هیچ کدوم از غذاهاتو تموم نکردی. بدو ببینم. کلی پول دادم بالاشون . باید تا ته غذات رو بخوری ها. تازه اگه نخوری از دسر هم خبری نیست.   ....   نادیا آخرین قاشق بستنیش رو میخوره و بعد با خنده دست روی دلش میگذاره و رو به پیمان که با آرامش مشغول خوردن قهوه اشه میکنه و : وای دارم میترکم انقدر خوردم. همشم تقصیر شماست. پیمان با آرامش نگاهی به چهره کودکانه نادیا میکنه و : برا اونم یه راه حل دارم. میریم ته دنیا. یه کم قدم میزنیم تا هضم شه اینایی که خوردیم. چطوره؟ - عالیه. حرف نداره. فقط به مامان اینا یه زنگ بزنم چون الانا میرسن یه وقت نگران میشن. - باشه مشکلی نیست. چند دیقه بعد به سمت ماشین نادیا حرکت میکنن که پیمان دستش رو مقابل نادیا دراز میکنه و : کلید لطفا. نادیا از خدا خواسته کلید رو به دست پیمان میده و خودش در کمک راننده رو باز میکنه و بالا میپره و پیمان هم سوار میشه و آروم به سمت شمال و پشت کوچه پس کوچه های فرشته میره. نادیا آروم چشماش رو میبنده و با لذت عطر پیمان رو میبلعه و با حس وجود پیمان ثانیه ای بعد به خوابی نیمه عمیق میره از آرامش پیمان هین رانندگی که درست به عکس خودش که همیشه عاشق سرعته، پیمان در آرامش کامل و به نرمی رانندگی میکنه. ثانیه ای بعد نادیا به رویای بودن با پیمان و یک شب در کنارش لحظه ای چشم هم گذاشتن و پیمان مست عطر وجود نادیا و این آرامش کاملا متضاد با روحیه و وجود نادیا که تنها خوابی آروم باعثش شده، میشه. نگاهش رو بی اراده به سمت صورت نادیا میگردونه و با لبخند ثانیه ای به صورتش خیره میشه و دستش رو آروم به سمت ضبط میبره و بلافاصله بعد از روشن کردنش صداش رو کم میکنه چراکه با روحیه نادیا قطعا گوش دادن به موسیقی اون هم در آرامش و آروم اصلا جور در نمیاد و حدسش هم با لبخند روی لبش به یقین تبدیل میشه. صدای ابی توی ماشین میپیچه و هر دو به خلسه ای عجیب فرو میرن. هر کدوم تو رویای چند دیقه بودن و حس کردن دیگری با تمام وجود.   --------------------------------------------------------------------------------   - ماشین رو پارک میکنه و سرش رو به سمت نادیا بر میگردونه که چشماش هنوز بسته ست و به خواب آرومی رفته. خستگی از چهره اش میباره. دلش نمیاد بیدارش کنه. بعد از اونهمه درس گوش دادن و تکون نخوردن برای این دختر که اگه دو دیقه یه جا بشینه کلافه میشه بیش از این هم نباید انتظار داشت. صندلیش رو کمی به عقب میده و به حالت لم داده، نیمه بر میگرده سمت نادیا و چشم میدوزه به صورتش و با همه وجود از اینهمه نزدیکی و صدای نفس های آروم نادیا لذت میبره. احساس میکنه نادیا کمی سردشه. آروم کتش رو از روی صندلی پشت بر میداره و روی نادیا میکشه. دستش رو میبره به سمت گردن نادیا تا کت رو فیکس کنه که برای ثانیه ای دستش با پوست گردن دختر برخورد میکنه و گرمایی ناگهانی تو وجودش میپیچه. دستش خارج از کنترل و انگار منبع گرما جذبش کنه به سمت گونه دختر میره که با تلاش تمام نیمه راه جلوش رو میگیره و آروم میگیرتش توی دست دیگه اش و به حالت مشت با دست دیگه نگهش میداره و گیج نگاه خسته و کلافه اش رو دوباره به صورت نادیا میدوزه. - گرمای ناگهانی و بوی گس دوست داشتنی تو بینی اش میپیچه و لبخندی گرم رو روی لبش مینشونه. کمی هشیار میشه اما حتی تکون هم نمیخوره که مبادا این خواب شیرین رو از دست بده. گویی رویای شیرینی میبینه که حتی با یه تکون فرو میریزه. دستش رو جمع تر میکنه و پاهاش رو آروم به سمت شکمش جمع میکنه و از زیر کت رو بالاتر میکشه و تقریبا روی بینیش قرار میده. ناخوداگاه نفس عمیقی میکشه تا این گسی نزدیک و خوشایند رو بیشتر داشته باشه و تکونی میخوره. - پیمان با تکون نادیا لحظه ای دست و پاش رو گم میکنه اما با دیدن چشمای بسته نادیا با آرامش سرش رو از روی صورت نادیا بر میگردونه و خیره به شیشه جلو میشه و دستاش رو به حالت دست به سینه جلوش میگیره و ثانیه ای بعد کلافه آروم در ماشین رو باز میکنه و پیاده میشه و به سمت پرتگاه که با فاصله تنها 10 قدم از ماشینه میره و همزمان یه نگاهش هم به سمت ماشینه که مبادا کسی نزدیک ماشین بشه. به کنار پرتگاه میرسه و آروم سرش رو بر میگردونه به پشت اونهمه نور و قوطی های کوچیک زیر پا و چشم میدوزه به ماشین. انگار نیرویی قوی نگاهش رو به این سمت بر گردونده. اونهمه زیبایی و عظمت همیشگی دره شهر خاکستری بر خلاف همیشه حتی ذره ای تاب مقاومت در مقابل این نور و گرمای تازه پیدا کرده رو نداره. - چشماشو آروم باز میکنه و نگاهش رو به سمت راننده میگردونه و صندلی خالی پیمان برای لحظه ای غم رو به چشماش میاره اما درست همون لحظه نگاهش به کت انداخته شده روش میخوره و لبخند روی لبش میشینه و زمزمه میکنه: میگم داشت حالم خراب میشد نگو کت تو روم بود. وای چی میشد دیگه کتت رو پست نمیدادم؟ روتو کم کن بی جنبه. دیده سردته کتش رو انداخته روت دیگه دلیل نمیشه بخوای دنبال آستر بگردی. اوف تو هم گشتی منو. خوب لا اقل بذا تنم کنم یه کم گرمای تنش تو تنم بشینه. خجالت بکش. ای بابا من که هر چی میگم تو میگی یا رومو کم کنم یا خجالت بکشم. چه گیری کردیم ها. میگم من وجدان نخوام کی رو باید ببینم؟ بعد آروم با لبخند کت رو تنش میکنه و همچون شیئی گرانبها با دو دست بقلش میکنه. اوی داری چیکار میکنی؟ چرا کت پسره رو داری میچلونی. چروک شد بابا. ای بابا خودش روم انداخته میخواست فکر اینجاهاشم بکنه دلم میخواد سفت بقل بگیرمش. برامم مهم نیست چروک بشه یا نه. نفس عمیق دیگه ای میکشه و در رو باز میکنه. - شاید پنج دقیقه یا ده دقیقه خیره به ماشین چشم میدوزه تا در باز و اندام نادیا از دور تو دیدش قرار میگیره. ناخوداگاه لبخندی شیرین لبش رو پر میکنه. نادیا در حالیکه کت رو به خودش پیچیده به سمتش میاد و پیمان با دیدن کت نگاه پر حسرتش رو به نادیا میدوزه و با خودش زمزمه میکنه چی میشد میتونستم کتم رو همین الان که پر از تو ست ازت بگیرم. داری باهام چیکار میکنی دختر؟ شدم مثل پسر بچه های عاشق و مستاصل. ببین به چه روزی انداختیم. - نادیا با خنده ای سرخوش چشم میدوزه به پیمان و چند قدم مونده به پیمان با صدای بلند: ببینم نکنه این دره خاکستری رو از این پشتتون جمع کردن که اینجور محو ماشین شده نگاهتون؟ میگم دره و شهر اون طرفه ها. - پیمان خندان و بی خیال اینکه ممکنه دستش برای نادیا رو شده باشه رو به نادیا زمزمه میکنه: از کجا معلوم؟ شایدم واقعا ته دنیا اینوری شده و یه دره نورانی این سمت درست شده. - نادیا تو دلش از خوشی اینکه شاید منظور پیمان از این دره نورانی و ته دنیا خودش باشه، میلرزه و نگاه گرمش رو برای لحظه ای به پیمان میدوزه و بعد آروم از کنار پیمان رد میشه و لبه پرتگاه میشینه و چشم میدوزه به دور ترین نقطه نورانی شهر. به اونهمه ساختمون های سر به آسمون کشیده که تنها مثل قوطی های کوچیکی از این بالا دیده میشن، چشم میدوزه و کم کم نگاهش تو شهر نورانی گم میشه و از ذهنش جدا میشه. بعد آروم روی زمین میشینه و پاهاش رو آویزون میکنه و برای ثانیه ای نگاهش رو به سمت پیمان میگردونه. - انگار با نگاه میخواد پیمانم به نشستن دعوت کنه. پیمان آروم جلو میاد و با فاصله کمی از نادیا و بدون نگاه کردن به شلوار اتو کشیده سرمه ایش و بدونه اینکه بخواد حتی یه ثانیه فکر کنه اگر کمند بود الان دو تا زیر انداز کوچیک میاورد تا زیرشون بذارن و کثیف نشن، روی زمین میشینه. اول با حالتی ناراحت و سیخ. اما وقتی نگاه خندان و گرم نادیا رو روی خودش ثابت میبینه کم کم اون رو هم فراموش میکنه و بی خیال و راحت روی زمین میشینه تا به نادیا نزدیک تر بشه. طعم این خاکی بودن رو آروم آروم مزه میکنه و نگاهش رو برای هزارمین بار و با تلاش از صورت نادیا به سمت منظره مقابل میگردونه و ناخوداگاه جهت نگاه نادیا رو دنبال میکنه اما به جایی نمیرسه. بر میگرده تا صورتش رو نگاه کنه و بعد آروم آروم نگاهش رو بگردونه به سمت دره تا نگاه نادیا رو دقیق رد یابی کنه که قطره اشکی گرم رو روی گونه نادیا میبینه. قطره اشکی سمج که آروم آروم به سمت پایین حرکت میکنه اما نادیا انگار حتی احساسش هم نمیکنه. ناخوداگاه غم بزرگی از غم دختر تو قلبش میشینه و نگاهش رو میدوزه به نادیا. دلش میخواد بفهمه این اشک چیه؟ اونم از گونه دختر همیشه شاد و سرخوش و آزاد. اما نادیا انگار تو یه دنیای دیگه ست. - کم کم قطره اشکها با سرعت بیشتر از هم سبقت میگیرن و پایین فرو میریزن. دستش چندین بار تکون میخوره تا به سمت صورت دختر بره و اشک روی گونه اش رو پاک کنه. اما با تلاش جلوش رو میگیره و در نهایت مغلوب دل و قلب نا آرومش میشه و فاصله اش با نادیا کم و کمتر میشه و درست با فاصله یه دست با پای نادیا قرار میگیره و دستش آروم به سمت شونه نادیا میره و از پشت در بر میگیرتش. - نادیا که گرمای پناه دهنده مطمئنی رو حس میکنه با تموم وجود خودش رو به سمت دست پیمان میکشه و چسبیده به پای پیمان ، سرش رو آروم روی شونه پیمان قرار میده و نگاهش رو باز میدوزه به دره و منظره مقابلش و اشکهاش همچنان میبارن. - پیمان آروم آروم بازوی نادیا رو نوازش میکنه و بعد از چند دیقه زمزمه میکنه: - نادیا خانوم؟ خوبی؟ - نادیا تنها سرش رو تکون میده. - نمیخوای باهام حرف بزنی؟   ----------------------------------------- - گریه خوشحالیه. امشب بهم خیلی خوش گذشت. - دستش رو آروم از دور شونه نادیا بر میداره و لبخند زنان نگاهش رو به چشماش میدوزه و زمزمه میکنه: پس دیگه نباید گریه کنی که. باید بخندی. - نادیا احساس میکنه گفتن یه حقیقت رو به پیمان بدهکاره. سرش رو کج میکنه و نگاهش با نگاه پیمان گره میخوره. تلاشی برای پس زدنه نگاهش نمیکنه. تنها زمزمه میکنه: این اولین باری بود که یه دوست دعوتم میکرد به شام. دوستی که من مهمونش بودم. دُنگی در کار نبود. خوشحالیم بابت حس این دعوت بود. اونم از یه دوست خوب. میتونم دوست خودم بدونمتون؟ - با لبخند سرش رو تکون میده و زمزمه میکنه: چرا که نه. مگه همه دوستا چطوری هستن که ما نباشیم. خوشحالم میشم. پس حالا که دوستمی اشکاتو پاک کن خانوم کوچولو که دلم میگیره. - نادیا ناگهان اخمش تو هم میره و با لحنی رنجیده خطاب به پیمان: من کوچولو نیستم. - به نظر من که شما فقط میتونی یه خانوم کوچولوی خندون و شاد و پر انرژی باشی. حالا ببینم میخوای بریم یه کم بدوییم تا این غذاها هضم بشه؟ چون اینجوری بخوای بشینی تا فردا هم چیزی هضم نمیشه ها. - نادیا با خنده و ناگهانی از روی زمین خیز بر میداره و همه غم و غصه ای که تو دلش سنگینی کرده بود مثل باد میره و با لبخند دستش رو به سمت پیمان دراز میکنه. - پیمان برای یه لحظه چشم میدوزه به دست نادیا و بعد تصمیم میگیره به چیزی جز لذت بردن از کنار نادیا بودن فکر نکنه، دست نادیا رو آروم میگیره و از روی زمین بلند میشه و با خنده ازش تشکر میکنه و با خودش کلنجار میره تا دست نادیا رو ول کنه. ثانیه ای بعد به احساسش پیروز و دستش رو شل میکنه تا از دست گرم نادیا بیرون بیاره که نادیا همچون شیئی گرانبها دست پیمان رو میچسبه. - با خودش زمزمه میکنه نه پیمان. امشب نه. امشب میخوام همه حس های قشنگی که از با تو و کنار تو بودن میتونم به دست بیارم، لذت ببرم. میخوام همه شون رو مزه کنم. میخوام دستامو محکم بگیری تا اینهمه تنهایی هامو پر کنی. حتی برای چند دیقه. امشب میخوام فقط تو باشی و تو و تو. امشب همه قانونای دنیا رو زیر پا میذاریم با هم. - جمله آخر تو ذهنش رو دوباره و این بار بلند تکرار میکنه: میشه امشب همه قانونای دنیا رو زیر پا بذاریم؟ - پیمان ثانیه ای گیج نگاهش رو به نادیا میدوزه و از حرکت می ایسته. چیزی تو نگاه نادیا حرارتش رو بالا میبره. گرمای بدنش به بالاترین حد ممکن میرسه و مغزش سریع شروع به کار کردن و در نهایت فرمان دادن میکنه. فرمانی قوی که با تمام تمایلش برای زیر پا گذاشتنش، تسلیمش میشه و سریع دست نادیا رو از دستش جدا میکنه و با حالی عجیب زمزمه میکنه نه نادیا. نه. - نادیا لجوجانه دست پیمان رو دوباره و این بار محکم تر میگیره و نگاهش رو به چشماش میدوزه و کلامی که از دهنش خارج میشه تنها یک چرا ست. - چرا؟؟؟؟؟؟؟ - قانون ها برای این وضع شدن که بهشون احترام بگذاریم، این وظیفه ماست. پس چرا نداره. باید بهشون عمل کنیم. - اما بعضی قانون ها دست و پا گیرن، بعضی ها عمرشون خیلی وقته سر اومده. باید شکستشون. اگه با تغییرات جلو نریم میشیم همین جهان سومی ای که الان هستیم. پس باید این قانون های دست و پا گیر و زیر پا گذاشت. - چیزی تو ذهنش بدترین فکر ها رو در مورد خواسته نادیا و قوانینی که اصرار به زیر پا گذاشتنشون داره، میکنه. حسی که ناخوداگاه اخم عمیق و جدیت همیشگی پیمان رو روی صورتش بر میگردونه و دوباره سخت میشه. در جواب نادیا تنها لحظه ای نگاهش میکنه و بعد دستش رو دوباره از دست نادیا بیرون میکشه و زمزمه میکنه: - این چیزایی که تو میگی فقط قانون نیستن. برای من جزئی از اعتقاداتم هستن. نمیتونم زیر پا بگذارمشون. میفهمی؟ - با عصبانیت دوباره دستش رو به سمت پیمان دراز مکینه که پیمان سریع دستش رو توی جیب شلوارش میکنه و دوباره و این بار با تحکم بیشتری زمزمه میکنه: تو میفهمی حرفمو. مگه نه؟ - نه... نه.... نه.... نمیفهمم و نمیخوامم بفهمم. بعد با قدمهای عصبی و دلخور از پیمان دور میشه. این قهر کودکانه اش تنها ثانیه ای به درازا میکشه و بعد در حالیکه محکم کت پیمان رو به خودش فشار میده با خودش زمزمه میکنه نه پیمان. نمیذارم خوشی امشبم رو ازم بگیری. امشب باید مال من باشی. باشه گرمای دستاتو نمیخوام. گرمای آغوش امنت رو نمیخوام. شونه هات رو برای آروم گرفتن نمیخوام اما میخوام دنیای منو امشب تجربه کنی. بهت قول میدم لذت ببری. کاری میکنم که هیچوقت امشب رو فراموش نکنی. نگاهت با من و دلمه اما خودت نمیخوای باشی، اون عقل و مغز و منطقت پسم میزنه. مطمئنم میتونم یه روزی همه اینا رو مال خودم کنم. من نادیام. همون نادیایی که کار براش نشد نداره. من کوه رو رو کوه میگذارم. کاری میکنم امشب خودت دستمو دوباره بگیری و اون گرما رو بهم هدیه کنی. بعد لبخندی عمیق روی صورتش میشینه و ناگهان می ایسته و به پشت بر میگرده و نگاه خندانش رو به صورت گرفته و فکر مشغول پیمان میدوزه که آروم آروم داره قدم میزنه: - ببینم یه خواهشی ازتون بکنم حرفم رو زمین نمی ندازین؟ - بستگی داره. - اِ...... اینجوری که نمیشه. باید قول بدین قبول کنین. - پیمان مستاصل به نادیا چشم میدوزه و زمزمه میکنه: گفتم که نمیشه نادیا. شبمون رو با این حرفا خراب نکن. - نادیا با لبخند: اگه قول بدم به اعتقاداتتون اصلا کار نداشته باشه خواسته ام چی؟ - مطمئنی؟ - حرفه من حرفه. سرش رو کمی کج میکنه و با لبخند نگاهش رو دوباره به پیمان میدوزه و : پس قبول؟؟؟؟ - با لبخند: قبول شیطون خانوم. بعد با خودش زمزمه میکنه مگه من میتونم با اون نگاهت که دنیامو آتیش میزنه قبول نکنم؟ تو جون بخواه. حرف نادیا افکارش رو پاره میکنه - از رو لبه جدول باید راه بیاین. اون جوب. من از لبه اینور جوب راه میام و شما از لبه اون طرفش. هر کی زودتر به ته رسید برنده ست. اگه من بردم (ثانیه ای تو ذهنش فکر میکنه. میدونم من میبرم. حالا وقتشه چیزی که آرزومه ازش بخوام. یه هفته بودنه باهاش. یه هفته هر طرف رو که نگا کردم ببینمش و صداشو بشنوم. با صداش به خواب برم و وقتی چشم باز میکنم ببینمش. باهاش کنار ساحل قدم بزنم. دستامون تو دست هم بگیریم و پاهامون رو تو شنا فرو کنیم و آب پاهامون رو قلقلک بده.) لبخند رو لبش میاد و ادامه میده: باید یه مسافرت بریم شمال. - نگاه پیمان ناگهان آنچنان رنگ پریده میشه که نادیا هُل میکنه و بعد تازه میفهمه چه حرف احمقانه ای زده و قبل از اینکه پیمان همه چیز رو خراب کنه با حنده دستش رو بالا میاره به حالت تسلیم نگه میداره و میگه: آقا تسلیم تسلیم منظورم دسته جمعی بود. با آریانا و مانی و اممم... دوست شما. کمند خانوم. - پیمان نفسش رو آروم بیرون میده و بعد با دیدن چهره تو هم رفته نادیا بعد از بیان اجباری اسم کمند خنده اش میگیره و زمزمه میکنه: اتفاقا کمند هم همین جا با من مسابقه البته دو داده بود چند وقت پیش ها و از بد روزگار من باختم و بازم از قضا اونم شرطش سفر شمال بود. - نادیا ناگهان تلخ میشه و با اخم نگاهش رو به پیمان میدوزه و تو دلش زمزمه میکنه عوضی انگار اعتقاداتش فقط برا منه. با کمند خانوم تنهایی برن شمال نه ایرادی داره نه اخم تخم. بعد بلند و طلبکارانه رو به پیمان: ببینم اونوقت با کمند  خانوم برین شمال برا اعتقاداتتون اتفاقی نمی افته؟ - نگاه پیمان لحظه ای متعجب روی نادیا خیره میمونه و نادیا تازه میفهمه که چی گفته و منطقش شروع میکنه به بازخواستش: نادیا باز فکر نکرده دهنتو باز کردی تو؟ حقته الان بگه به تو چه. خجالتم خوب چیزیه. الان پسره چه فکری میکنه راجع بهت؟ ها؟ خوب چیکار کنم. انقدر ادا اطفار مفت میاد مثه دخترا که آدم شاکی میشه. اه. یکی نیست بگه اصلا به فرض من یه غلطی هم خواستم بکنم تو که پسری ترس و خطری هم برات نداره چیه ادا این بچه مثبت ها رو در میاری. - کلام پیمان افکار نادیا رو از هم میپاشه: منم که نرفتم باهاش که شما اینجور عصبانی شدی خانوم گل. - خانوم گل.... خانوم گل.... مدام این کلمه تو ذهنش تکرار میشه و دلش از خوشی میلرزه. تا به حال کسی خانوم گل اونم با این لحن صداش نکرده. دلش میخواست میتونست ازش بخواد تا یه باره دیگه، فقط یه بار دیگه با این اسم صداش کنه. - چشمای نادیا میخنده و نگاهش گرم میشه و پیمان از اینهمه خنده و گرما دلش میلرزه. دیگه از به کار بردن لفظ خانوم گل ناراحت و پشیمون نیست. ارزش دیدنه این حس قشنگ رو داشت. چشم میدوزه بهش و میگه: خوب حالا اگه من بردم چی؟ - هر شرطی بذارین قبوله. البته به شرطی که شرط منم قبول باشه. در ضمن من فقط به حرف بسنده نمیکنم و باید عمل کنین ها. از الان گفته باشم. من مثه کمند خانوم، ساکت نمیشینم ها. انقدر غر میزنم تا مجبور شین باختتون رو بدین. - پیمان با خنده ادامه میده قبول ولی شرط من اینه که اگه من بردم این ترم کل واحدها رو بی تقلب باید پاس کنی. چطوره؟ - نادیا جیغ جیغ میکنه: نه.... نه.... اصلا قبول نیست. این که نشد شرط. من مخالفم. نه.... - آی آی..... قرار نشد زیر قولت بزنی نادیا خانوم. من شرط شما رو قبول کردم شما هم شرط منو قبول میکنید. - نادیا به قهقهه میخنده: اصلا مهم نیست. چون از الان من بردم. اوه من استاده از رو جدول دوییدنم. خوب بیاین وایسین شروع کنیم. - نادیا شروع به شمردن میکنه و هنوز سه رو نگفته شروع به راه رفتن روی لبه جدول میکنه. کمی که از پیمان فاصله میگیره و خیالش راحت میشه که برنده میشه بر میگرده به پشت و شروع میکنه به تماشای پیمان. - پیمان با بدبختی و خیس عرق از خجالت راه رفتن با اون بلوز و شلوار مردونه اونم به اون شکل از روی جدول آروم پاش رو میگذاره پایین و دستاش رو بالا میبره و رو به نادیا: من باختم رو قبول میکنم. بیا پاییین از رو زمین بریم. - نادیا با تحکم رو به پیمان: برگردین بالا. شما به من قول دادین. باید تا ته مسیر رو از رو جدول بیاین. - نادیا خواهش میکنم. زشته. من با این لباس و قد و قواره زشته. مردم چی میگن؟ - به مردم چه؟ زود باشین. به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنید. نمیدونید چه لذتی داره. خواهش میکنم یه امشب مثل من باشین. بعد عقب گرد میکنه و کنار پیمان روی جدول می ایسته و پیمان دوباره روی جدول میره و ابتدا با همون حس بد و کم کم با خنده ها و جیغ و هیجان های از ته دل نادیا همه چیز رو فراموش میکنه. انگار فقط خودش و نادیا تو اون کره خاکی باشن. با لذت قدم هاش رو تند تر میکنه و از ته دل پا به پای نادیا میخنده و گاهی دستاش رو باز میکنه تا تعادل از دست رفته اش رو به دست بیاره. - نادیا غرق خوشی نگاهش به عقب بر میگرده و ناگهانی فریاد میزنه: پیمان دستاتو باز کن. دستات. افتادی. - پیمان اما با شنیدن اسمش از زبونه نادیا و اون هم برای اولین بار و بدون هیچ فعل جمعی، اونقدر غرق خوشی میشه که راه رفتن رو به کل فراموش میکنه و نگاه گرمش رو به صورت نادیا میدوزه. - زمان متوقف میشه. نادیا زیر نگاه پیمان ذوب میشه. فاصله بینشون تنها یه جوبه 30 سانتیه. - پیمان خودش رو جمع و جور میکنه و راه می افته به سمت نادیا. اما نادیا همچنان خیره پیمان. پیمان نزدیک و نزدیکتر میشه و تقریبا کنار نادیا اونطرف جوب قرار میگیره . بوی گس پیمان توی بینی اش میپیچه و ضربان قلبش تند تر و تند تر. نفس عمیقی میکشه تا همه وجودش رو پر از پیمان کنه. ناگهان تعادلش رو از دست میده و دستاش رو باز میکنه اما پاش سست تر از اونه که بخواد این تعادل رو حفظ کنه. تو آخرین لحظه دستای گرم پیمان دست باز شده اش رو میگیره و همزمان تعادل هر دو شون رو درست میکنه. نادیا محکم دست پیمان رو میگیره و تا پایان مسیر دو نگاه در هم گره میخوره و گرماشون رو با دستهاشون به هم هدیه میکنن. - دست نرم نادیا تو دستش، بهش آرامش میده. کم کم فشار دستش رو بیشتر و بیشتر میکنه. گویی وجود بخ زده اش تنها با همین منبع گرما میگیره. - بالاخره به پایان مسیر میرسند و هر دو همزمان از روی جدول پایین و همچنان دست در دست و تو سکوت لذت بخش مسیر رو ادامه میدن. صدای باد تنها صداییه که گاه گاهی این سکوت پر از آرامش رو میشکنه و ثانیه ای بعد دوباره همه جا تو سکوت و تاریکی فرو میره. --------------------------------------------------------- - آروم زمزمه میکنه: هنوزم سردته؟ چرا دستات انقدر یخه؟ - تنها نگاهش میکنه و بعد زمزمه میکنه: کتتون رو هم دادین به من خودتون سردتونه حتما. ببخشید. - با خنده و نرم ادامه میده: دختر خوب من ازت میپرسم چرا دستات انقدر سرده تو در مورد کتم حرف میزنی؟ من سردم نیست. اما مثل اینکه فایده چندانی هم نداشته کتم چون هنوزم سردی. - با لبخندی آروم زمزمه میکنه: من همیشه دستام سرده. کم خونی دارم. ولی تنم گرمه گرمه. نگران نباشین. - پیمان آروم دست نادیا رو با دست خودش میبره توی جیب شلوارش و نادیا گر میگیره از اینهمه نزدیکی. از اینهمه حواس پیمان و محبتش. کمی خودش رو به پیمان نزدیکتر میکنه و دست پیمان رو محکم تر میگیره که صدای پیمان از فکر درش میاره - رفتی دکتر؟ - ها؟؟؟؟؟؟؟ برا چی؟؟؟؟ - حواست کجاست بچه جون! برا کم خونیت دیگه. - آها... نه. ارثیه. مامانمم داره. - خوب باید درمانش کنی. این اصلا خوب نیست پشت گوش بندازیش. باید بری دکتر بهت دارو بده تا به مرور حل بشه مشکلت. - ناگهان نگاهش غمگین میشه و ادامه میده: از تنهایی دکتر رفتن خوشم نمیاد. یه حس بدی بهم دست میده. برا همین بی خیال دکتر رفتنم همیشه. - پیمان بی خبر از همه جا و با لحنی پر تحکم که از نگرانیش سرچشمه میگیره حرف نادیا رو قطع میکنه و نگاهش رو به سمتش میگردونه و : مجبور نیستی تنهایی بری. با مامانت برو. دستات خیلی سرده. کم خونیت باید خیلی زیاد باشه. شوخی نیست. - نادیا با اخمی عمیق و لجوجانه بُراق میشه تو صورت پیمان و : اما مامانه من خیلی گرفتاره. وقت با من جایی رفتن نداره. دائم مشغوله کاره و دفترشون. من اگه بخوام برم دکتر خودم باید تنهایی برم. منم بمیرمم تنهایی نمیرم. دیگه تمومش کن. ناخداگاه هر دو دستش به حالت مشت در میاد و قدمهاش تند تر. - پیمان آروم دست مشت شده نادیا رو توی جیبش باز میکنه و با خنده زمزمه میکنه: ببینم نکنه میخوای همه حرصت رو سر جیب من خالی کنی و جیبم رو پاره کنی که اینجور مشت کردی دستاتو. این جیبه شلواره. به زور دست جفتمون توش جا شده حالا مشت میکنی دستتو؟ خیله خوب اخماتو باز کن. اصلا حالا که تنهایی دوست نداری بری دکتر به کمند میگم یه روز تو این هفته برات یه وقت بگیره با اون بری دکتر. - نادیا از حرف پیمان همچون آتشفشان فوران میکنه و با حرص دستش رو از جیب پیمان بیرون میاره و نگاه خشمگینش رو برای ثانیه ای به چشمای پیمان میدوزه و بعد قدمهاش رو تند میکنه و به سمت ماشین میره و در همون حال بلند خطاب به پیمان: خیلی دیره دیگه. زود بیاین. من خسته ام میخوام برم خونه. همزمان تو ذهنش تمام مسیر تا ماشین رو زیر لب غر میزنه و عوضی. بازم کمند. کمند کمند. اه. از هر چهار کلمه حرفی که میزنه سه تاش کمنده. نکرد بگه خودم باهات میام بری دکتر. وایساده میگم کمند برات وقت بگیره با اون بری. میخوام صد سال سیاه با اون جایی نرم. ها؟ چته افسار پاره کردی؟ حرف بدی نزد. کلی هم بهت لطف کرد. اصلا با تو چه ثنمی داره که بخواد بیاد باهات دکتر؟ زنشی؟ خواهرشی؟ مادرشی؟ خودتو جمع کن. والا اینم از آقاییش بود که دید تنها دوست نداری بری یکی باهات بیاد. بخوره تو سرش این آقایی. دیدی آخرش گند زد به همه خوشی امشبم؟ - نادیا؟؟؟؟؟ نادیا؟؟؟؟؟ دو قدم بلند بر میداره و خودش رو به کنار نادیا میرسونه و دستش رو از پشت میگیره و با حرکتی سریع به سمت خودش بر میگردونتش و نگاه جدی و خشمگینش رو به نادیا میدوزه و دهن باز میکنه: این رفتارای بچه گانه چیه از خودت در میاری؟ چی بهت گفتم که اینجور از کوره در رفتی؟ - (هه حالا تحویل بگیر نادیا خانوم. جرات داری دهن باز کن بگو چته. بگو دیگه. حالا گندی که بالا آوردی رو درست کن.) نادیا با خجالت سرش رو پایین میندازه و نگاهش رو از صورت مصمم پیمان میگیره و زیر لب زمزمه میکنه: ببخشید. منظوری نداشتم. - پیمان با جدیت سر نادیا رو دوباره بلند میکنه و چشم میدوزه به چشماش و تکرار میکنه: چرا پس این رفتار بچه گانه رو کردی؟من معذرت خواهی نمیخوام ازت. دلیل میخوام. حرف بدی زدم؟ - نادیا با نگاهی غمگین و شکست خورده زمزمه میکنه: نه. بهم لطف کردین که خواستین کمکم کنین اما انتظار نداشتم بخواین کمند .... کمند.... - پیمان با حرف نادیا و بغض تو صداش تا ته خط رو میفهمه اما برا جلوگیری از دامن زدن به این حس نادیا با لحنی جدی ادامه میده: چرا انتظار نداشتی؟ تو گفتی تنها دوست نداری بری دکتر گفتم با کمند بری. تنها کسی که میشناسم و دختره و میتونه باهات بیاد کمنده. بعد بدونه اینکه به نادیا مهلتی برای حرفی بده در ماشین رو باز و ادامه میده: سوار شو بریم که خوب استراحت کنی تا فردا بشینی سر تحقیق و تا چهار شنبه یه تحقیقه کامل و عالی تحویلم بدی. - نادیا سوار میشه و پیمان آروم به سمت خونه نادیا میره. ترجیح میده چشماشو ببنده تا به این شکل غصه تو نگاهش رو از نگاه تیز بین پیمان مخفی کنه. نگاه پیمان انقدر تیز بود که میتونست همه چیز رو از تو چشماش بخونه و حالا دیگه نمیخواست چیزی رو ازش بخونه پیمان. نمیخواست جلوش خورد بشه چون جلوی پیمان باید محکم وای میستاد و تا ته خط سر بلند میرفت. پیمان مطمئن باش من نه شکست میخورم نه میذارم از نگاهم وابستگیم رو بفهمی. نمیذارم بفهمی با نفسات دارم نفس میکشم. چون میدونم باورت نمیشه تو چند ماه کسی بتونه اینجور عاشق بشه. نمیذارم به عشقم بخندی و بگی بچه ام. عشقت انقدر برام مقدسه که نذارم حتی خودت بهش بخندی. نفس بلندش رو از سینه بیرون میده. - پیمان نیم نگاهی به چهره نادیا با چشمای بسته میندازه و زمزمه میکنه: خیلی بهش فکر نکن. - نادیا جوابی نمیده. اما پیمان تو دلش از درد دیوونه میشه و با خودش زمزمه میکنه: منو ببخش نادیا. منو ببخش که اونجوری که تو میخوای نمیکنم. منو ببخش که دوستی رو در حقت تموم نمیکنم. ببخش که نمی تونم بیشتر از این باهات راه بیام. خیلی زوده نادیا. عشق، عقل و منطق رو نمی شناسه اما برای اینکه یه روز پشیمونی سراغت نیاد و عشق و کمرنگ و از هم بپاشه باید قبل عاشق شدن عاقل بود. باید چشماتو ببندی و با عقلت بری جلو. تا یه جایی باید عقلت بهت حکم کنه و عشقت رو بسنجه. بعد از اون میتونی بدونه عقلت بری جلو اما حالا خیلی زوده عزیزم. هر دو مون فرصت میخوایم. تو فرصتی برای بزرگ شدن و من فرصتی برا شناخت تو. نادیا دوست دارم اما نمیدونم این عشقه یا بچگی ها و شور و شوق و شیطنتات که جذبم کرده. نمیدونم همیشه میتونم این اخلاقاتو تحمل کنم یا برام خسته کننده میشه. نمیدونم باید از روی زمین صاف راه رفت یا از روی جدول. نمیدونم میتونیم این تعادل رو داشته باشیم هر دو که به موقعه اش از رو زمین صاف راه بریم و لذت ببریم و به موقعه اش هم از روی جدول کنار خیابون. تو این چیزا رو نمی بینی اما من به اقتضای سن و سالم و یه عمر با عقل زندگی کردن این چیزا رو خیلی شفاف میبینم. درکم کن نادیا. بذار یه کم بگذره. خیلی زوده برا هر وابستگی ای. نمیخوام بهت ضربه بزنم. -----------------------------------   - پیمان ناگهان یاد شرطشون می افته و با صدایی خندان و کمی بلند که چشمای بسته نادیا رو باز و از این حال و هوا درش بیاره میگه: خوب خوب نادیا خانوم پاشو ببینم. الان چه وقته خوابه. بیا تکلیف این شرطمون رو معلوم کنیم. کی برد کی باخت؟ - نادیا با خنده و ناگهانی چشماش رو باز میکنه و دوباره همون نادیای سرخوش میشه و بلند میگه: خوب معلومه من بردم؟ - آی آی آی. تقلب؟؟؟؟؟ نداشتیم ها. میدونی که من مچت رو میگیرم. هر دو مون با هم رسیدیم آخر خط. یادته که؟ - تو ذهنش زمزمه میکنه مگه میشه یادم نباشه؟ تا عمر دارم یادم میمونه. ثانیه به ثانیه اش. بعد با صدای بلند و با حرص رو به پیمان: خوب آره ولی اینجوری که نمیشه. قبول کن من فقط برانکه به شما کمک کنم برگشتم عقب وگرنه من برنده میشدم. - خوب حالا که در هر حال هر دو با هم رسیدیم. دو راه بیشتر نیست یا اصلا بی خیال هر دو تا شرط میشیم یا اینکه هر دو مون برنده میشیم و درنتیجه شرط هر دومون باید عملی بشه. و با لبخند ادامه میده: حق انتخابم میدم به تو که خیلی حرص نخوری خانوم خانوما. خوب حالا چی؟ - نادیا که میدونه با جیغ جیغ و جنجال به نتیجه ای نمی رسه و جز این دو راه راه سومی نیست به فکر فرو میره. از طرفی دلش هوای سفر رو داره و از طرفی ناله امتحان دادن بدون تقلب اونم وقتی ترم داره تموم میشه و آخر آذره و یعنی تقریبا هیچ فرصتی برا درس خوندن نداری. خیلی با خودش کلنجار میره. هر چی به این دل دیوونه میگه کوتا بیا، کوتاه بیا نیست. ساز خودش رو میزنه و گوششم بدهکار احدی نیست. - پیمان نگاه موشکاف و خندانش رو به نادیا میدوزه و میتونه حدس بزنه که سر بد دوراهی ای مونده. امیدواره که راه دوم رو انتخاب کنه و بالاخره پیمان بتونه نادیا رو از این راه غلطش بکشه بیرون و از طرف دیگه فرصتی برای بیشتر بودن در کنار نادیا و کنار دریا و آرامشش رو بدست بیاره. - درست زمانیکه تصمیم میگیره بی خیال دلش و همه چیز بشه و کلا قید هر دو تا شرط رو بزنه نگاهش روی صورت پیمان بالا میره و دلش تو یه لحظه و تنها با یه نگاه گرم پیمان، رو همه تصمیم های نادیا خط میکشه و بدونه توجه به نادیا دهن باز میکنه و قبول میکنه اون امتحانا رو بی تقلب بده و پیمان شمال ببرتش. - پیمان میخنده و سرعتش رو بیشتر میکنه تا خوشحالیش رو پنهان کنه و نادیا با حرص سرش رو به سمت پنجره بر میگردونه و هر چی فحش بلده به این دل دیوونه اش میده که تو همچین هچلی انداختتش. - پیمان مقابل خونه نادیا ماشین رو پارک میکنه و رو به نادیا: متاسفم اگه امروز خیلی اذیتت کردم، اگه بهت بد گذشت، اگه حرفی زدم یا کاری کردم که ناراحت شدی. ولی بدون دوستای خوب دوستایی اند که از هم به این آسونی ها دلگیر نمیشم و زود بدی های همدیگه رو فراموش میکنن و فقط خوبی های همدیگه رو تو ذهنشون ثبت میکنن. - نادیا با تمام تلاش لبخندی محو میزنه و : ممنون خیلی خوش گذشت. شب خوبی بود. - پیمان کلید نادیا رو مقابلش میگیره و در رو میبنده. نادیا تازه به یاد میاره که پیمان ماشینش توی دفتر مانی مونده و این موقع شب باید بدونه ماشین بره خونه. با لحنی که سعی میکنه طوفان درونش رو نشون نده رو به پیمان: بیاین سوار شین میبرمتون ماشینتون رو بر دارین. - پیمان با لبخند: نه ممنون. یه کم پیاده روی میخوام بکنم. خیلی دور نیست خونه ام از اینجا. شما برین تو. هوا هم کمی سرده سرما میخورین. - نادیا جایی برای اصرار بیشتر نمیبینه و خداحافظی کوتاهی میکنه و داخل میره و در رو میبنده. - پیمان قدم زنون با دنیایی پر از فکر و خیال شروع به رفتن میکنه و ناگهان با خودش زمزمه میکنه: اه دیدی؟؟؟ کتت رو هم نگرفتی ازش آخر. چه دلی خوش کرده بودم به این کت. هی روزگار. نفس عمیقی میکشه و با لبخند و فکری پر از نادیا دور و دور تر میشه. - سلامی به پدر که روی کاناپه در حال نگاه کردن اخباریه که باز چون مهمونی بوده نتونسته با دقت قرقره کنه و حالا باید این وظیفه رو حتما به انجام برسونه، میکنه و پاسخی در حد تکون دادنه سر و هیس گفتن که یعنی دارم اخبار گوش میدم حواسم رو پرت نکن میشنوه و از پله ها بالا و به سمت اتاقش میره. بین راه در اتاق مامان رو آروم باز میکنه و سرک میکشه و طبق معمول مامان مثلا خوابه و توی تخت چشماش رو بسته. پاورچین میاد از اتاق بیرون بره که مامان زمزمه میکنه من بیدارم. لبخندی شیرین روی صورت مامان میپاشه و ناخوداگاه با یاداوری اخلاق مامان که انگار همیشه بیداره و هر ساعتی از شبانه روز هم وارد اتاقش بشی این جمله من بیدارم رو بهت میگه، لبخندش به خنده ای کم صدا بدل میشه و زمزمه میکنه: باشه مامان من برگشتم. خوب بخوابین. - خوش گذشت؟ - جاتون خالی بود. به شما چی؟ مهمونی خوب بود؟ - نمیگم جات خالی بود چون تو جمع یه عده آدمه مسن که حرفشون یا کاره یا اخبار و سیاست و یا آشپزی بهت قطعا خوش نمیگذشت. ولی به ما خوش گذشت هر چند این بابات اینا کشتن ما رو انقدر گفتن داریم اخبار میبینیم آروم تر حرف بزنید. - نادیا با خنده به سمت در اتاق میره و ادامه میده: الان هم داره دوره میکنه همه اخبارا رو. شب به خیر. - بعد از اون بدونه سر زدن به اتاق آریانا میره تو اتاقش. چراکه مطمئنه امشب دیگه بر نمیگرده خونه و فردا از دماوند یه سر میره شرکتش. همیشه پنجشنبه جمعه اگه برنامه ای نداشت با دوستاش میرفتن دماوند و تو زمستونا شمشک. چقدر بچه که بود دلش میخواست یه بار باهاشون بره. اما همیشه میگفت ما مردونه میریم نمی شه تو بیای. و هنوزم براش این یه معما بود که واقعا مردونه میرفتن یا اونو نمیخواست ببره. ناخوداگاه به فکرش میخنده و در اتاق رو میبنده و به سمت آینه اتاقش میره و خودش رو توی آینده نگاه میکنه. با دیدن کت پیمان تو تنش خنده دوباره رو لبش میشینه و هر لحظه عمیق تر میشه و زمزمه میکنه: آقا پیمان مگه به خواب ببینی دیگه که این کتت رو بهت پس بدم. این سهم منه. آروم دستش رو روی کت میکشه و بعد کت رو از تنش در میاره و جلوی صورتش میگیره و صورتش رو توی کت فرو میبره و نفسی عمیق میکشه. بوی ادوکلن تو تموم وجودش میپیچه و غرق خوشی میشه. باید کشف کنم این چه ادکلنیه. اما چه جوری؟؟؟؟؟؟ اممم.... خوب کت رو با خودم میبرم یه عطر فروشی به مغازه دار میگم از این عطر میخوام. خوبه والا خجالتم بد چیزی نیست ها. با چه رویی میخوای یه کت مردونه رو ببری بگی از این ادوکلن بدین بهم. یه کم سنگین باش. این اداها فقط مال دختر بچه های دبیرستانیه. تازه شک دارم تو این دوره زمونه اونا هم این کارای بچه گونه رو انجام بدن. یه کم بزرگ شو نادیا. بزرگی فقط به قد و قواره نیست. به فهم و عقل و شعور و ..... اوههههه.... خیله خوب بابا. کوتا بیا کشتی منو. چشم یه راه دیگه پیدا میکنم. حالا با اجازت شدیدا خوابم میاد و امشب میخوام بخوابم و به پیمان فکر کنم تا از فردا بشینم بکوب تحقیق کنم. بعد روپوش روسریش رو در میاره و با همون گرمکن میره توی تخت و کت پیمان رو هم کنارش به لبه تخت میزنه و زیر لب جای مامان یه کم خودش رو خفت میده که باز تو با لباس بیرون رفتی تو تخت. این عادت رو کی میخوای از سرت بیرون کنی. و باز خودش در جواب، همون بهانه های همیشگی رو سر هم میکنه که مامان جان روپوش روش تنم بوده با شلوارم که جایی نشستم که و ادامه میده اصلا هم بوی دود نمیده. خیالات برت داشته شما. بعد لبخندی میزنه و کم کم خواب آروم و شیرینی به چشماش میاد و بیهوش میشه.         --------------------------------------------------------------------------------   - بعد از چهار روز تلاش بی وقفه نتیجه تحقیقش رو مقابل بابک میگذاره و : بیا. دیگه خوب بد همین از دستم بر میومد که میبینی. - بابک لبخند میزنه و در حالیکه با دقت برگه های نادیا رو زیر و رو میکنه: واقعا عالیه نادیا. کارت از منم کاملتره. بیا ببین. همزمان برگه های خودش رو مقابل نادیا میگذاره و نادیا با دقت روی برگه ها خم میشه و گاهی بعضی جاها انگشت میگذاره و از بابک میخواد که مطلبی کم یا زیاد کنه. - بابک این قسمت رو به نظرم حذف کنی بهتره. میره تو یه بحث دیگه. خیلی با بحث ما مرتبط نیست. علاوه بر اون مجبور میشی که توضیحی اضافه کنی برا درک این قسمت و خوب از موضوع اصلی باید خارج بشی. به جاش میتونی..... توی برگه های خودش سر خممیکنه و بعد از چند ثانیه بالا پایین کردن برگه ها، برگه ای رو در میاره و رو به بابک.... آها بیا این قسمت رو بگذاری بهتره. هم یه توضیح مختصر دادی هم اینکه از بحث خارج نشدی. موافقی؟ - بابک با لبخند نگااهی به چهره خسته نادیا میکنه و : واقعا کارت حرف نداره دختر. یعنی جای یه واو رو هم خالی نذاشتی. خوب تا تو یه نسکافه بخوری من اینا رو جمع و جور میکنم یه مقدار و بعد بریم پیش راستین. - سرش رو روی دو دستش میگذاره و زمزمه میکنه: وای بابک انقدر خوابم میاد که حد نداره. این چهار شب، رو هم ،به زور 24 ساعت خوابیدم. تا تو اینا رو مرتب کنی من یه کم بخوابم. بعد با خستگی چشماش رو روی هم میگذاره. ثانیه ای بعد کوله اش رو از روی زمین بر میداره و روی میز کتابخونه میگذاره و سرش رو میگذاره روی اون و دوباره چشماش رو می بنده. شاید به زور نیم ساعت میخوابه اما وقتی با صدای آروم بابک چشماش رو باز میکنه احساس میکنه یه خواب سیر کرده. با گیجی ثانیه ای نگاهش رو به دور و بر میدوزه و بعد کم کم خواب از سرش میپره و نگاهش رو به بابک میدوزه و با صدایی خش دار از خواب: - تموم شد؟ - آره. احتمال زیاد یه تغییراتی باید روش بدیم و یه کم و زیاد کردنایی هم داره ولی بهتره با خوده استاد این تغییرات آخر رو انجام بدیم که دیگه دوباره کاری نشه. حالا پاشو بریم دفترش که برا ساعت 11.5 که کلاسش تموم میشه باهاش قرار داریم. - با اخم کوله اش رو از روی میز بر میداره و : ای بابا. پس ناهار چی میشه؟ بعد از ظهر هم ساعت 3 کلاس داریم تا 5. این چه موقعه قرار گذاشتنه؟ چرا یه بار بهش نمیگین وقت ناهار برا ناهار خوردنه نه درس خوندن. اه. - خاله غر غرو بسه هر چی غر زدی. اگه زودتر پاشی راه بیفتی زودتر کارمون تموم میشه و میرسی یه ساندویچی چیزی هم بخوری قبل کلاس. - اصلا میدونی چیه؟ تو خودت برو. چهار روزه از زندگی افتادم دیگه امروز نای بی ناهار موندن رو ندارم. تازه اون که اصلا با من کار نداره. تو گفتی من کمکت کنم که کردم. برو خودت پیشش. لازمم نیست اصلا بگی من کمکت کردم. - واقعا نمیخوای بیای؟ خیلی طول نمیکشه. اگه همین الان راه بیفتی میریم و سریع تموم میشه کاراش و میرسی یه ساندویچی چیزی بخوری قبل کلاس. - دستش رو توی هوا تکونی میده و با بی حوصلگی زمزمه میکنه: کوتا بیا تو رو قران. اصلا حال یک کلمه دیگه از درس شنیدن رو ندارم. میخوام برم فقط غذا بخورم. میرم یه رستوران میشینم یه چلو کباب بخورم. به هیچی هم جز غذام نمیخوام فکر کنم. - ها؟؟؟؟؟؟؟؟ تنهایی؟ کوتا بیا نادیا. تنهایی کی میره رستوران؟ - با لبخندی محو جواب میده: من. عادت دارم. چیز عجیبی نیست. وقتی هوس میکنی چلوکباب بخوری و هیشکی هم نیست که باهاش بری عادت میکنی خودت بری و از خجالت شکمت در بیای و لذت ببری از غذات. - آخه نادیا خانم کی تو انقلاب میره چلو کبابی؟ - کوتا بیا بابک. غذا ، غذاست. همشونم یه آشغال به خوردت میدن. فقط یکی بالای شهره یکی وسط شهره یکی پایین شهره. منم بادمجونه بمم هیچیم نمیشه. پس خیالت راحت. بعد میخنده و ادامه میده البته اگه ناراحت. بای. - پس من میگم تو هم یه بخشش رو انجام دادی ولی الان رفتی ناهار بخوری و برای همین با من نیومدی. - برا من فرقی نمیکنه. هر چی میخوای بگو. فعلا.   ....   - سلام استاد. - وارد دفتر پیمان میشه و نگاه پیمان در حین سلام کردن با بابک به پشت سرش و در انتظار میمونه. اما در کمال نا باوری میبینه که در بسته و خبری از نادیا نیست. - سلام. چه خبرا؟ تحقیق چطور پیش رفت؟ - عالی. واقعا خانوم راد خیلی کمک کردن و الحق کارشون از نظر من که هیچ ایرادی نداره. - خودشون کجا هستن؟ پس چرا نیومدن؟ - راستش ساعت سه کلاس داریم و ایشون هم یه کم خسته بودن. اینه که گفتن میرن یه ناهاری بخورن و کمی استراحت کنند. قرار شد اگر مشکلی بود من اضافه یا کم کنم و دیگه تمومش کنیم. بعد برگه ها رو روی میز کنفرانس اتاق پهن میکنه و با اشاره پیمان روی صندلی میشینه و شروع به بررسی میکنند. - پیمان ناگهان با نگاهی جدی و پر اخم نگاهش رو به صفحات پایانی میدوزه و ادامه میده: اسباب صقوط خیار با کی بوده؟ - بابک نگاهی به مطلب میندازه اما چیزی به نظرش ایراد دار نمیرسه. شاید خیلی کامل نباشه اما واقعا در حد دادن یه اطلاعات کافی برای خواننده به نظرش ایرادی نمیاد. پس با خیالی راحت رو به پیمان ادامه میده: با خانومه راد بوده ولی به نظر من کامله و مشکلی نمیبینم. چطور؟ - با عصبانیت نگاهش رو روی برگه ها بالا و پایین میکنه و بعد ادامه میده: به این میگین کامل؟ ماملا معلومه از سر باز شده. - بابک دوباره نگاهش رو بین برگه ها میچرخونه و ادامه میده: اما در حدی که خواننده رو به انتهای موضوع برسونه واقعا کامله. ما اصل تحقیقمون روی خود خیار غبن بوده نه اسباب سقوطش. فکر نمیکنم نیازی باشه. - باهاشو ن تماس بگیرین بگین همین الان بیان. - بابک نگاه ملتمسش رو به چشمای جدی و عصبی پیمان میدوزه و تو ذهنش زمزمه میکنه نه. واقعا این بد اخلاقی حقش نیست. این دختر پدرش در اومده. تا همین جا هم خیلی بیشتر از اونچه باید کار کرده. حقش جز تشکر نیست. نباید ناراحت بشه. - پیمان با عصبانیت سرش رو دوباره بالا میگیره و ادامه میده: نشنیدین؟ گفتم بگین همین الان بیان. - ببینید استاد هر مشکلی هست بگید من خودم حل میکنم. بهم یه نیم ساعت زمان بدین این قسمت رو کاملتر میکنم خودم. خانومه راد واقعا خسته بودن. دیگه زیادیه بازم بخواین رو تححقیق کار کنند. - پیمان دوباره با جدیت ادامه میده: وقتی کاری رو تقبل میکنن باید درست و کامل انجام بدن. وظیفه خودشونه که ایرادات رو رفع و مبحثشون رو کامل کنن. باهاشون تماس بگیرید و بیش از این وقت رو تلف نکنید چون کم کاری نیست. زمان میبره. - بابک ناچار گوشیش رو در میاره و شماره نادیا رو میگیره. - با بوق دوم گوشی رو خندان بر میداره و : شلام بابکی. ببینم نکنه کارت تموم شده به این سرعت زنگ زدی با هم بریم ناهار؟ ببین بدو اگه بیای هنوز نرفتم تو رستوران. یه کم این کتاب فروشی ها چرخ میزنم تا برسی. بای. - بابک سریع و قبل از اینکه نادیا تلفن رو قطع کنه : نادیا... نادیا ببین یه مشکلی پیش اومده. - ها؟؟؟؟؟؟؟؟ چیه؟ - ببین قسمت پایانی تحقیق به نظر استاد یه مقدار ناقصه و چون قسمت تحقیقی تو بوده استاد میگن خودت باید بیای یه مقدار دست کاریش کنی. سر... - نادیا با حرص حرف بابک رو قطع میکنه و : عمرا. بمیرمم نمی یام. ولم کن تو رو خدا. بهش بگو بهانه بیخود نیاره. خیلی هم کامله. تازه اصلا موضوع ما اون بحث نبوده که. در همین حد اطلاعات که گذاشتم زیادی هم هست. - بابک کمی از پیمان فاصله میگیره و زمزمه وار و با صدایی آروم ادامه میده: نادیا جان من پاشو بیا. گیر داده هیچ جوره هم کوتا بیا نیست. بیا خودم کمکت میکنم سریع جمع و جورش میکنیم و میریم ناهار. دنبال شر نگرد. - اه ولم کن تو رو قران. الکی داره بهانه میگیره. بهش بگو ناراحته خودش بشینه کم و کسری هاشو درست کنه. تا همین جا هم از سرش زیاده. من نمیام. - با عصبانیتی کنترل شده حرفش رو قطع میکنه: خانومه راد یاد بگیرین یا کاری رو انجام ندین یا وقتی انجام میدین درست و کامل انجام بدین نه که سنبل کنید. در ضمن این وظیفه شماست که این تحقیق رو کامل تحویل بدین. اگر قرار بود به قول شما خودم کم و کسری هاش رو درست کنم از اول خودم تحقیق میکردم و به شما نمی گفتم. - نادیا لال شده و با بهت تنها به صدای خشمگین پیمان گوش میده. هیچ نرمشی تو این صدا نمیبینه. هنوز تو شوکه که چطور تلفن دست پیمانه و آیا تمام حرفهای نادیا رو خودش شنیده؟؟؟؟ - متوجه شدید خانومه راد؟ همین الان میاین اینجا بدونه اتلاف وقت. خدانگهدار.   ....   - با اخم سلام میکنه و وارد اتاق میشه و بی تعارف روی اولین صندلی لم میده و کوله اش رو هم روی زمین میندازه و روی کاغذها خم میشه: - کجاش ایراد داره؟ - با جدیت نگاهش رو از روی برگه ها بلند و به نادیا میدوزه: سلام خانومه راد. - با حرص زیر لب جواب سلامش رو میده و ادامه میده: پرسیدم کجاش ایراد داره: - یکی از شرطای سقوط رو عنوان کردید تصرف مغبون در مال... بعد از بین برگه ها، برگه ای رو در میاره و .... اینجا. - خوب؟؟؟ ایرادش چیه؟ - فرض کنید من هیچی در مورد این مطلب نمیدونم از این جمله شما چی باید دستگیرم بشه؟ اصلا چیزی دستگیرم میشه؟ - خوب دستگیر شدن نداره. خیلی واضحه یعنی که یکی از چیزهایی که باعث میشه دیگه شمای مغبون(کسی که ضرر فاحش کرده از انجام معامله ای) نتونی به دلیل این ضرر فاحشی که متحمل شدی، مغامله رو به هم بزنی، تصرفتون در اون مال مورد معامله قرار گرفته ست. - خوب دقیقا منظورم همینه. چه جور تصرفی؟ اصلا چه معنی ای از تصرف کردن دارین؟ چه زمانی تصرف صورت بگیره؟ - ای بابا. من چمیدونم. خوب خودش بره بگرده پیدا کنه. - خانومه راد یه کم جدی بگیرید کار رو. شما دارین یه تحقیق روی این مطلب انجام میدین. تحقیقی که باید تمام سوالات احاتمالی و معمول ذهنه خواننده تون رو پاسخ بده. اگه قرار باشه هر سوالی براش پیش اومد خودش بره تحقیق کنه که تحقیق شما رو بندازیم دور از همین الان که سنگین تره. - با حرص و ناراحت از انتقاد پیمان از روی صندلی بلند میشه و به سمت در میره و همزمان در جواب پیمان با صدایی بلند تر از حد معمول ادامه میده: پس همین الان بندازینش دور و خودتون یه تحقیق کامل بنویسین. با اجازه. - با عصبانیت روی صندلی نیم خیز میشه. خبری از پیمان عاشق نیست. نادیا فقط یه دانشجوست تو اون لحظه. دانشجویی که تحقیق ناقصی تحویلش داده و باید تحقیقش رو کامل کنه. عادت به این سر کشی های بی جا اون هم تو درس و کار نداره. نگاهش رو به چشمای نادیا میدوزه و با صدایی بلند ادامه میده: - خانومه راد بر گردید و به جای جنجال بی جا بشینید و نواقص تحقیقتون رو کامل کنید. عادت کنید وقتی از کارتون ایراد گرفته میشه به جای ناراحت شدن و این رفتارهای بچه گانه سعی کنید کارتون رو تکمیل کنید. اگر بخواید چیز یاد بگیرین و فردا یه حقوقدان درست و با سواد بشین باید اولین چیزی که یاد میگیرید انتقاد پذیر بودن باشه و دومین چیز تلاش برای حداکثر تلاش و در نهایت ارائه یه کار بدون نقص باشه. قطعا ایرادی که من گرفتم خودتون هم به ذهنتون رسیده اما با یه جواب سر بالای خوب به من چه خودش بره هر سوالی داشت پیدا کنه از زیر کار در رفتید. واقعا انتظار چنین کم کاری ای رو از شمایی که سر اون کنفرانس سوالتی کاملا زیر ذره بین رفته پرسیدید نداشتم. حالا هم بهتره بشینید و به جای اتلاف وقت تحقیق رو کامل کنید. - نادیا ناخوداگاه تسلیم کلام پیمان میشه و عقب گرد کرده و روی صندلی میشینه: باید چیکار کنم: - پیمان تو قالب استادیش فرو میره و شروع میکنه به توضیح مطلب: تصرف مغبون در مال يا پس از آشکار شدن غبن است و يا پيش از آن. در فرض اوّل، چنانچه بيانگر رضايت وى از معامله باشد موجب سقوط خيار مىشود. (یعنی اگر این تصرف کردن خریدار مثلا گندم رو خریده و بعد شروع میکنه به تبدیل گندم به آرد برای پختن نان، که اگه بشه از این کار خریدار فرض کرد که راضی بوده به این اختلاف فاحش قیمت در نتیجه حق و اختیار فسخ معامله براش از بین میره و دیگه نمیتونه معامله رو بر هم بزنه.) همچنين- بنابر نظر اکثریت فقها تصرف قبل از آشکار شدن غبن اگر موجب خروج مال از ملک مغبون گردد- مانند آنکه آن را بفروشد- يا مانع بازگرداندن آن شود- مانند آنکه برده خريدارى شده را آزاد کند- موجب سقوط خيار است. ولی ساير تصرّفات قبل از آشکار شدن غبن موجب سقوط خيار نمیشه. - این کله مطلب بود و البته در حد مختصر برای اینکه سوال ذهن خواننده ات رو پاسخ داده باشه. حالا باید بشینی این مطلب رو از منابعی که در اخیار داری کامل کنی و بسطش بدی و این قسمت اضافه کنی. - نادیا بی هیچ حرفی نگاهخش رو ثانیه ای به برگه هاش میدوزه و بعد به بابک و بعد نا امیدانه رو به پیمان: این کاری که میگین خودش یعنی چهار ساعت کمه کم. - پیمان کمی نرم میشه و ادامه میده: اگه با حواس جمع و سریع شروع کنید من هم بهتون کمک میکنم تا سریعتر تموم شه. - من لپ تابم تو ماشینه. - لپ تابش رو از روی میز بر میداره و مقابل نادیا قرار میده و زمزمه میکنه: میتونید با لپ تاب من کار کنید. حالا سریع شروع کنید تا من و آقای نیکنام هم بقیه برگه ها رو یه چک بکنیم و بعد بیایم کمک شما. فقط با حواس جمع و با دقت کار کنید.   -------------------------------------------------------       نادیا با حرص روی کاغذهای جلوش خم میشه و بیشتر از اونکه بخواد حواسش رو جمع کارش بکنه ثانیه ای زیر چشمی به پیمان نگاه میکنه و بعد سرش رو پایین میندازه و چند تا فحش نثارش میکنه و دوباره یه نگاه دیگه و دوباره چند تا فحش و غر غر دیگه. با حرص یه دستش رو زیر چونه اش میگذاره و دست دیگه اش رو روی موس لپ تاپ و روی صفحه بالا پایین میکنه. ناگهان خنده شیطانی ای روی لبش میشینه و فراموش میکنه که پیمان چطور برج زهرماری بوده و باید الان چیکار کنه. دستش به سمت پوشه عکس های پیمان میره و حس کنجکاویش برای دیدن عکسهای داخل لپ تاپ پیمان هر لحظه بیشتر و بیشتر میشه. اینبار نگاه نگرانش رو بالا میبره و سریع به پیمان و بابک نگاه میکنه. هر دو سرگرمه کارن. خیالش کمی راحت تر میشه و روی پوشه کلیک میکنه و ثانیه ای بعد وارد گالری عکس های پیمان میشه. تمام حواسش به عکس ها میره. اغلب عکس ها پیمان با دوستاش و یا پدر و مادرشه. نگاهش رو به عکسی میدوزه که پیمان در کنار پدر و مادرش ایستاده و یه دستش رو پشت کمر مادرش گرفته و لبخند روی لبهای هر سه شون میدرخشه. ناگهان غم بزرگی توی چشماش میشینه. و تو همون لحظه ذهنش شروع به چرخ زدن تو عکسای خودش میکنه. هر چی بیشتر دنبال عکسی مثل این عکس میگرده کمتر چیزی پیدا میکنه. قطره اشک سمج آروم آروم از چشمش پایین میاد و با حسرت روی عکس دست میکشه. یادش میاد که همیشه هر عکسی که تو عروسی یا مهمونی هم میخواستن بندازن مامان و باباش انقدر گرم بحث های کاری همیشگیشون بودن که یا بی خیالش میشدن و یا شیش نفر دیگه هم تو عکساشون سر در میاوردن. سرش رو با حرص تکون تکون میده تا این افکار مزاحم رو از ذهنش بیرون کنه. دستش رو آروم به سمت صورتش میبره تا قطره اشک رو پاک کنه و همزمان نگاهش رو بالا میگیره تا مطمئن بشه هنوز پیمان و بابک سرشون گرم کارشونه. دو تا چشم عصبی رو مقابل صورتش میبینه با یه نگاه پر سرزنش. با ترس دستش رو روی موس میگذاره تا قبل از خرابتر شدن همه چیز صفحه رو ببنده اما نگاه گر گرفته پیمان که خبر از فهمیدن جریان رو میده دستاش رو سست میکنه و نگاهش رو با شرمندگی پایین میندازه. پیمان بدون اینکه به خودش زحمت زدن حرفی رو بده با سکوتش نادیا رو عصبی تر و شرمنده تر میکنه. نادیا سرش رو پایین میندازه و دستش آروم به سمت موس میره و زیر لب زمزمه میکنه به درک. تقصیر خودته. میخواستی مجبورم نکنی به کار کردن. اصلا خوب کردم. بعد با حرص به جای بستن پوشه مشغول دیدن بقیه عکس ها میشه. کم کم به حال عادی بر میگرده و با لذت به تماشا کردنش ادامه میده که ناگهان با دیدن عکسی از پیمان و کمند در کنار هم به مرز جنون می رسه. کمند یه لباس شب ماکسی مشکی رنگ پوشیده. سرشونه های سفیدش با حریر نازکی پوشیده شده که قسمتی از اون هم از روی شونه اش افتاده و لبخند شیرینی روی لبش نشسته. پیمان هم کت و شلواری طوسی با کرواتی صورتی رنگ و پیراهنی به همون رنگ. در حالیکه دستاش دور شونه نیمه لخت کمند قفل شده و لبخندی دوست داشتنی لبش رو پوشونده. با ناراحتی و حرص عکس رو رد میکنه و اینبار عکسی باز میشه که پیمان دستش رو محکم تر دور شونه کمند گرفته و کنار کمند پدر پیمان و طرف دیگه اش مادر پیمان ایستاده. دلش میلرزه. ناگهانی همه کاخ آرزوهاش رو در حال فرو ریختن میبینه. دیگه میلی برای ادامه دادن نمیبینه. صفحه رو میبنده و فلشش رو باز کنه و سرش رو به کارش گرم میکنه. مدام تصاویر جلوی چشمش میان و تقریبا تمام تمرکزش رو به هم میزنند. با ناراحتی دستاش رو محکم دو طرف سرش میگیره و با خودش زمزمه میکنه نه نادیا. بسه. خواهش میکنم بهش فکر نکن. اصلا مگه آدم قحطه. بابک رو ببین. هم مهربونه هم سنش به تو خیلی نزدیکتره هم هر چیزه دیگه ای که فکر کنی داره. پیمان رو فراموش کن. ندیدی کمند رو؟ اون به درد پیمان میخوره. تویی که طاقت یه اخم پیمان رو هم نداری، تویی که از یه حرفش اینجور بهت بر میخوره میخوای چطوری یه عمر باهاش زندگی کنی؟ هان؟ میخوای جز اون دسته ای بشی که چشم بسته و با دلشون میرن ازدواج میکنن و به سال نکشیده هم دست از پا دراز تر بر میگردن و انگ مطلقه رو هم باید با خودشون بکشن؟ بی خیال شو نادیا. کمه کم پونزده سال ازت بزرگتره. به چه دردیت میخوره احمق. ببین بی خیال همه چی شو و یه یه ساعت حواست رو بده به کارت و این تحقیق کوفتی رو تموم کن و پاشو دست بابک رو بگیر و برو یه ناهار حسابی بخور و بعدم دور پیمان رو خط بکش. خلاص. انقدرم ادای این عاشقای دلشکسته رو در نیار که اصلا بهت نمی یاد. دوباره مشغول کارش میشه. اما تصویر پیمان و کمند هر لحظه جلوی چشمش پر رنگ تر میشه. خنده هاشون دیوونه اش میکنه. نگاهی به صفحه مقابلش میکنه و میبینه تقریبا بی فایده ست کار کردنش. اعصابش به هم ریخته و فکرش مشغول تر از اونیه که بخواد تمرکزی روی کارش بکنه. در نهایت دستش به سمت پوشه بازی ها میره و روی بازی ورق میره و بازش میکنه و سخت ترین مرحله اش رو میگذاره و بازی رو شروع میکنه. کم کم تمام حواسش مشغول بازی میشه و همه چیز رو فراموش میکنه. تقریبا اواخر بازی بوی گس پیمان رو نزدیک خودش حس میکنه اما تمام حواسش رو میده به بازیش و با خودش زمزمه میکنه بسه احمق جون. انقدر فکر و خیال مفت نکن. باز بوی عطر این اومد تو دست و پاتو گم کردی. انقدر که بهش فکر میکنی. بی خیال. با حرص بازیش رو ادامه میده و با دیدن واژه game over با حرص روی دکمه خروج بازی میزنه و نفسش رو بیرون میده و همزمان چشمش به صندلی کناریش میخوره و پیمان که با نگاه ترسناکش نشسته کنارش و سرش توی لپ تاپ نادیاست. نگاهش به همون تلخی و ترسناکی اولین دیدارشون و همون زمانی که از نادیا تقلب گرفته بود، میموند. نادیا تقریبا لال شده بود و نگاهش رو روی لپ تاپ زوم کرده بود. پیمان با لحنی عصبی و پر تمسخر رو به نادیا نگاهش رو به چشماش میدوزه و : - خوب تا کجا پیش رفتید خانومه راد؟ ساعت ده دیقه به سه ست. من و آقای نیکنام کارمون تموم شد. مال شما هم قاعدتا باید تموم شده باشه. بدین ببینم. بعد بدونه اینکه منتظر عکس العملی از نادیا بمونه لپ تاپ رو از زیر دستش میکشه و جلوی خودش قرار میده و نگاهش رو به صفحه word دست نخورده و صفحات باز میدوزه. بعد از چند ثانیه سرش رو بالا میگیره و رو به بابک میکنه: - آقای نیکنام بهتره شما زودتر برین تا به کلاستون برسین. خانومه راد هنوز کارشون تموم نشده اینطور که میبینم. بابک دهن باز میکنه حرفی بزنه که نگاه خشمگین و طوفانی پیمان وادار به سکوتش میکنه و سرش رو پایین میگیره و آروم از دفتر بیرون میره. تو آخرین لحظه صدای پیمان سکوت رو میشکنه: - در رو نبندید. بابک از در بیرون میره و پیمان با عصبانیت لپ تاپ رو جلوی نادیا بر میگردونه و نگاهش رو به چشماش میدوزه و : - خوب؟؟؟؟؟؟؟؟ من منتظرم. فکر میکنم یه توضیح بهم بدهکار باشین. اینطور فکر نمیکنید؟ نادیا سرش رو پایین میندازه و سنگر سکوتش رو حفظ میکنه. پیمان عصبی بهش چشم میدوزه: - توضیح بدین. لپ تاپ میگیرین که تحقیقتون رو کامل کنید بعد یه سری از توی گالری عکسای من سر در میارین. بعد از توی بازی سر در میارین. این بچه بازی ها چه معنی میده؟ با کی داری لجبازی میکنی؟ کارت وقتی ناقصه انتظار نداری که برات به به چه چه کنم. هان؟ به جای اینکه کارت رو انجام بدی مثه بچه ها با من لج کردی. بهتره به جای این سکوت جوابم رو بدی. اگه کار غلطی هم میکنی انقدر جرات داشته باش که سرت رو بالا بگیری و یا دلیل بیاری یا عذر خواهی کنی نه مثل آدمای ترسو سرت رو بندازی پایین و سکوت کنی. نگاهش ناگهان شعله ور میشه. سرش رو بالا میگیره و چشم میدوزه به پیمان و با صدایی زمزمه مانند: - من ازت نمی ترسم. کار خلافی هم نکردم. حوصله تحقیق کردن نداشتم. دلم میخواست بازی کنم. با پوزخند حرفش رو قطع میکنه و ادامه میده: و حتما دلتم میخواست که تو پوشه خصوصی منم فضولی کنی و عکسای منم ببینی؟ نه؟ ناگهان و بی اختیار خنده میشینه روی لباش و زمزمه میکنه: - خوب معلومه. دلم نمیخواست که نمی دیدم. - باشه. مشکلی نیست. منم چیزی که زیاد دارم وقت و صبر و تحمله. نشستم تا تحقیق رو کامل کنی. تا وقتی هم تموم نکردی هیچ جا نمیری. - دانشگاه تا 6 بیشتر باز نیست. - قرار نیست تو دانشگاه بمونیم. من ساعت 4 دفترم قرار دارم با کسی. میریم دفتر من. اونجا هم تا نصفه شبم بازه. خیال شما راحت راحت. - هه هه. ولی استاد محترم من آقای راستین با یه دختر تو یه فضای بسته نمیشینن. - شایدم نشستن. شما به خودت وعده نده خانوم.     -------------------------------------------------   نادیا تو ذهنش سریع مشغول سر هم کردن جملاتی با حد اکثر متلک میگرده تا نثار پیمان بکنه. ناخوداگاه شمشیرش رو از رو می بنده و با خودش زمزمه میکنه بلدم چطور حالت رو بگیرم آقا. نگاهش بالا میره و پیمان رو میبینه که تقریبا تمام وسایلش رو جمع و جور کرده و میزش رو مرتب و در حال پوشیدن کتش و برداشتن کیف لپ تابشه. برگه های نادیا رو جمع و جور میکنه و دستش رو به سمتش دراز میکنه: - اینم برگه هاتون. - من با شما نمیام. دلیلی... پیمان پوزخندش رو میخوره و با نگاهی متاسف چشم میدوزه به نادیا و کلامش رو قطع میکنه و ادامه میده: - مشکلی نیست. اتفاقا اینجوری بهتر هم هست. این برگه هاتون. تا فردا فرصت دارین تکمیلش کنید. فردا میبینمتون و میگیرم برگه ها رو. در ضمن بهتره لج بازی های کودکانه تون رو با کار و درس قاطی نکنید که ازتون نا امید بشم. با حرص شروع میکنه به خودش بد و بیراه گفتن. دختره احمق عوضی. میمردی اون دهنت رو دو دیقه می بستی تا اینجور ضایع نشی؟ خوردی نانادی خانوم. اون مغز پوکت و به کار مینداختی میفهمیدی که از اولم نمیخواست ببرتت دفترش اونم با همچین عقاید مزخرفی که داره. فقط باید لال میشدی که خدا رو شکر اینجور وقتا میمیری اگه لال شی. هنوز در حال کلنجار رفتن با خودشه که پیمان با نـــــ ــ ـگاهی خیره از کنارش میگذره و خدانگهدار کوتاهی میگه و کم کم دور و دور تر میشه. نگاهش رو به پشت سر پیمان میدوزه و ناله میکنه حالا آیه خدا غلط میشد اگه بهم میگفتی بیام دفترت. کاش بی حرف رفته بودم. اینجوری لا اقل یه چند ساعت باهاش بودم و شایدم میبردم رستوران. خجالت داره نانادی. واقعا که. سرش رو پایین میندازه و سلانه سلانه به سمت انتهای کریدور و آسانسور میره و ثانیه ای بعد سوار ماشینش به سمت خونه میره. تمام طول راه اون نانادی سرکش تو وجودش بهش راههای مختلف لجبازی با پیمان رو یاد میده و طرف آروم و منطقی وجودش راههای تکمیل تحقیق و در نهایت لبخند رضایت پیمان رو دیدن. طرف منطقی به زبون میاد... باید تا فردا تکمیلش کنی. فردا میخواد تحقیق رو ازت. طرف سرکش پاسخ میده من که فردا اصلا دانشگاه ندارم که بخواد بگیره. تلفنم رو هم خاموش میکنم که حالش جا بیاد و بخوره تو دیوار. فکر کرده کیه که به من امر و نهی کنه. کیه؟ واقعا دوباره برات توضیح بدم کیه؟ همونیه که از عشقش داری خودتو خفه میکنی و برا خاطرش چشم دیدنه کمندم نداری. همونیه که آرزوته یه عزیزم بهت بگه. من؟؟؟؟ من؟؟؟ برو بابا. جمع کن این حرفا رو. سن بابای منو داره مرتیکه عوضیه بد خلقه جدی عصبی. میخوام صد سال سیاه چشمم بهش نیفته. هه... تو که راست میگی. ولی از من میشنوی راه به دست آوردنه پیمان هر چی باشه لج و لجبازی نیست. سعی کن یه کم بزرگ بشی. این راهش نیست. دیگه خود دانی. با ترمز محکم و ناگهانی جلوی خونه پارک میکنه و کیفش رو بر میداره و با حرص در رو میبنده و پشت در خونه به عادت همیشه اول دستش رو میگذاره روی زنگ و تو ذهنش ثانیه ای تصور میکنه که مامان در رو روش باز میکنه و یه کم سرش غر میزنه که چه خبره دستت رو گذاشتی رو زنگ. سوخت. ناخوداگاه پوزخندی رو لبش میاد و دستش از روی زنگ پایین و به سمت زیپ کیفش میره تا کلید رو بر داره که در کمال نا باوری در باز و مامان رو با قیافه ای شاکی و اخمایی در هم میبینه. مثل شوک زده ها چشم میدوزه به صورت مامان که صدای مامان به حال برش میگردونه: - چیه دستتو گذاشتی رو زنگ عین طلبکارا. تو کی میخوای بزرگ بشی آخه؟ ها؟ خنده عمیقی روی صورتش میشینه و ناخوداگاه به سمت مامان هجوم میبره و درحالیکه گونه اش رو میبوسه و میخنده: - خوب من از کجا میدونستم این مامان بد اخلاقم این موقع روز تو خونه ست. فکر کردم هیشکی نیست. - برا همین دستتو گذاشته بودی اونجور روی زنگ؟ معمولا آدمای عاقل وقتی میدونن کسی خونه نیست خودشون در رو با کلید باز میکنن نه که زنگ رو بسوزونن. - اوه.... سخت نگیر مامانی. حالا چی برا ناهار داریم؟ - یه نگاه به ساعتت کردی؟ چهار بعد از ظهره. چه وقته ناهاره این موقع؟ - آخ آخ مامان دست رو دلم نذار که خونه. گیر یه استاده عوضی افتاده بودم امروز که از ناهار خوردنم انداختم. داشتم براش تحقیق تکمیل میکردم. مامان با نگاهی متعجب چشم میدوزه به نادیا و با انگشت بهش اشاره میکنه و : - هیشکی هم نه و تو. یه چیزی بگو آدم باورش بشه نانادی. اونجور ولو نشو با لباس بیرون رو مبل. پاشو برو لباساتو عوض کن بیا یه کم از غذای فردا بخور. یه چیزاییش آماده شده. اون کوله ات رو هم بر دار از این وسط. توی چارچوب در می ایسته و به سمت مامان بر میگرده و با تعجب زمزمه میکنه: - چی؟ غذای فردا؟ مامان اینجا چه خبره؟ روز چهارشنبه بعد از ظهر میام میبینم مامان خونه ست. بعد میبینم اومده خونه داره برا فردا غذا درست میکنه. اینجا چه خبره؟ مهمون داریم؟ - آریانا امروز صبح زنگ زد که فردا شب مهمون داره برا شام. گفت مهموناش رسمی اند و رو در وایسی دار و سن بالا. میخواد غذای خونگی بده بهشون. منم فردا باید برم کرج. در نتیجه دیر میرسم خونه. اینه که گفتم امروز که سرم خلوت تره بیام غذا رو آماده کنم.   ....   نگاهش رو با گیجی توی اتاق میچرخونه و بعد از چند لحظه ناگهانی از تخت پایین میاد و چشم میدوزه به ساعت روی دیوار. ساعت دقیقا 2 بعد از ظهر رو نشون میده. با خودش زمزمه میکنه تو نوبری نانادی. خجالتم خوب چیزیه. دیگه از لنگ ظهرم اونور تره. خوبه دیشبم ساعت ده خوابیدی ها. یعنی جای مامان خالی که حالتو حسابی جا بیاره. لبخندی میزنه که ناگهان یاد چیزی می افته. صدا دوباره زمزمه میکنه دیدی تحقیقه رو هم کامل نکردی؟ حالا میخوای چی جواب پیمان رو بدی؟ سریع گوشیش رو از زیر بالشتش بر میداره و چشم میدوزه به صفحه اش. یه ده تایی میس کال از آریانا و یه میس کال از سارا. سه تا اس ام اس. اس ام اس ها رو باز میکنه .... نانادی؟ خوابی؟ پاشو بابا.... .... نانادی مگه کوه کندی؟ تو که دیشبم ده خوابیدی اه پاشو دیگه..... .... ماشالا نانادی یعنی وقتی میخوابی با مرده فرقی نداری. تو رو جون هر کی دوست داری پاشو برو یه دوش بگیر. اون شیرینی ها رو هم تو ظرف بچین. میوه ها رو هم در بیار تو دیس بچین. من تا 7 خودم رو میرسونم. مامان اینا هم همون موقع ها میرسن. یهو میبینی مهمونام هم زود میان زشته هیچی آماده نباشه.... با خنده شماره آریانا رو میگیره. با اولین زنگ گوشی رو بر میداره: - چه عجب. بالاخره پاشدی. ساعت دو ظهره ها. ده دفعه بهت زنگ زدم. شماره خونه رو گرفتم. اس ام اس زدم. هر کی بود دیگه پا شده بود. - خیله خوب بابا. غر غرو. خوب خسته بودم. - میدونم. انقدر که زحمت میکشی و شب تا صبح بی خوابی میکشی و مشغول درس خوندن و کار کردنی. موندم تو ازدواج کنی میخوای چیکار کنی. - بلبل زبون. اگه کارایی که گفتی کردم. - خیله خوب حالا قهر نکن. بدو برو یه دوش بگیر و کارایی که گفتم رو بکن. راستی خودتم شب یه لباس رسمی باید بپوشی. اگه نداری برو بخر. - جانم؟؟؟؟؟؟؟ لباس رسمی دیگه چه صیغه ایه؟ - لباس رسمی یعنی یا یه پیراهن مرتب و خانومانه و تا زیر زانو یا یه شلوار زنونه و بلوزه شیک و مرتب زنونه. و قطعا نه شلوار جینه پاره پاره و تاپ یا گرمکن. - مگه میخواد خواستگار بیاد که باید خودمو عین دلقکا کنم. در ضمن مهمونه تو هست ها. اصلا حال نشستن پیشه یه مشت پیر پاتال رو ندارم. - نانادی با من چونه نزن. کاری که میگم رو میکنی. مهمونام رسمی اند و با کت شلوار و کت دامن میان. آبروم رو نبر. یه بارم جوری که من میگم لباس بپوش. ببین اون لباس سبز یشمی که من برات خریدم رو بپوش اصلا. - وای نه تو رو قران. اونوقت باید همش حواسم رو بدم به دامنم و نشستنم که اینورم معلوم نشه اونورم معلوم نشه. بلوزشم زیادی رسمیه. کوتا بیا تو رو قران. - نادیا کاری که میگم رو بکن. با منم چونه نزن. خیلی کار دارم. فعلا.     ---------------------------------------------   سرسری دندوناشو مسواک میزنه و میره تو آشپزخونه و یه کم کورن فلکس برمیداره و توی ظرف میریزه و روشم ماست میوه ای و سریع مشغول خوردن میشه. بعد یه دوش میگیره و یه جین به قول آریانا پاره پاره با یه تاپ تنش میکنه و پشت میز توالتش میشینه. ناخوداگاه مهمونای آریانا براش مهم شده بودن. دستش به سمت مو صاف کن میره و شروع به صاف کردنه موهاش میکنه. صاف شده اش تا زیر کمرش میرسید. نگاهش رو به صورتش میدوزه و کرم برنزه رو برمیداره و اول صورت و بعد گردنش رو میزنه و آرایش کامل و بی نقص و در عین حال کمرنگی میکنه و موهاشو دورش میریزه از روی صندلی بلند و به سمت کمد میره. لباس پیشنهادی آریانا رو در میاره و مقابلش میگیره و مشغول تماشاش میشه. یه دامنه تنگه تا روی زانو به رنگ سبز یشمی با یه بلوزه سفید آستین کوتاه کمر تنگ و یفه مرونه و جلو دکمه دار. با خودش زمزمه میکنه بدم نیست ها نانادی. فقط باید موقعه نشستن پاشدن یه کم حواس بدی که دامنت نره بالا. از توی کمد صندل های پاشنه بلنده یشمی اش رو هم در میاره و همه رو روی تخت میگذاره تا دمه اومدنه مهمونا بپوشه. از پله ها پایین و میره تو آشپزخونه و مشغول چیدن شیرینی ها و میوه ها میشه که با صدای هوار مانندی از جا میپره: - این چیه پوشیدی نانادی؟ خوبه بهت گفتم مهمونه رسمی دارم. - چرا داد میزنی دیوونه. حالا کو تا مهمونات بیان. خوب دمه اومدنشون میرم عوض میکنم دیگه. - یه باره بگو وقتی اومدن میرم دیگه. ساعت هفت و نیمه. - ا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جدی میگی؟ اصلا نفهمیدم. پس خودت میوه رو ببر مهمون خونه من برم لباسمو عوض کنم. راستی مامان اینا نیومدن چرا؟ - الان حرف زدم. تو راهن. میرسن الان. بدو برو حاضر شو. ...   با صدای سوت آریانا سرش رو بالا میگیره و چشم میدوزه بهش که یه پیراهن مردونه سفید با یه شلوار مردونه سورمه ای تنش بود. با لبخند نگاهش میکنه و در دل تحسین. - چه خبره بابا. کی میره اینهمه راهو. میگم من نظرم عوض شد برو همون گرمکنت رو بپوش وگرنه رو هوا میزننت. - حتما یکی از همون مهمونای نود ساله ات دیگه!!!! - تو از کجا میدونی همه شون نود ساله اند؟ تازه مگه نود ساله ها دل ندارن. - خوب اگه از اون نود ساله های خر پوله خوش تیپه سه سکته ای باشه که حرف نداره. بی برو برگرد بله رو دادم. با صدای پر خشم مامان خنده اش بیشتر میشه و مامان با حرص وسط حرفش میپره: - خجالتم خوب چیزیه. این حرفا رو میزنی فردا مردم باورشون میشه. - وای مامان کوتا بیا داریم شوخی میکنیم. - به این نمیگن شوخی. یه کم سنگین باش. - باز زدی تو حالمون ها. اوف.... - پریسا چی کار دخترم داری؟ - من کاری به دخترت ندارم. بگو قبل حرف زدن یه کم فکر کنه. با حرص حرفش رو قطع میکنه ادامه میده: - شرمنده مامانم اون موقع که باید این چیزا رو یادم میداد سر کار بود و برا من وقت نداشت. - سر کار بودم که تو و داداشت راحت زندگی کنین و کم و کسری نداشته باشین. - بله حق با شماست. تنها کم و کسری مون عاطفه و محبت بود که اونا هم از نظر شما کشکه. - ای بابا. کوتا بیاین شما ها هم. الان مهمونام میان میبینن اینجا میدونه جنگه. با صدای زنگ در آتش بس اعلام میشه و آریانا به حالت دو به سمت آیفن خیز برمیداره و ثانیه ای بعد جلوی در سر و صدای خنده ها و سلام و احوال پرسی ها بالا میگیره. دلش گرفته بود و حوصله هیشکی رو نداشت دیگه. به سمت پله ها میره و ثانیه ای بعد وارد اتاقش میشه و اشکاش آروم آروم روی صورتش جاری میشن. صندل ها شو از پا در میاره و آروم روی تختش میره و پاهاشو تو شکمش جمع میکنه و سرش رو روی زانوش میگذاره و نگاهشرو به منظره بیرونه پنجره اتاقش میدوزه. نمیدونم چقدر تو اون حال و هوا میمونه که در اتاق باز و آریانا تو چارچوب در نمایان میشه. - نادیا؟ بچه شدی نادیا؟ دستش رو روی گونه اش میکشه و اشکاشو آروم با دست پاک میکنه و آروم بوسه ای روی گونه اش میگذاره و : - دلم نمیخواد اشکاتو ببینم. من و تو که عادت کردیم به این زندگی. الان اشک ریختن نه چیزی رو عوض میکنه و نه به عقب برمون میگردونه پس بهتره خودتو ناراحت نکنی. بدو یه آبی به صورتت بزن بیا پایین که مطمئنم تو هم از مهمونام خوشت میاد. بدو بدو.... ....   آروم از پله ها پایین می اومد و تمام حواسش رو داده بود به راه رفتنش که با اون کفشای پاشنه بلند و دامن تنگ مبادا سوتی ای بده که سنگینی نگاهی رو روی خودش حس میکنه و سرش رو آروم بالا میبره که با تعجب نگاهش روی صورت پیمان میخ میشه. نگاهش رنگ تعجب و خنده و مهربونی و خیلی رنگای دیگه داشت. انقدر محو نگاهش شده بود که راه رفتن یادش رفته بود و با سکندی ای که میخوره و نگاه نگران و حالت خیز ناگهانی پیمان روی مبل به خودش میاد و سریع نرده چوبی کنار پله رو میچسبه و نگاهش رو به زمین میدوزه و تو ذهنش تصویر پیمان رو مرور میکنه با کت و شلوار سرمه ای و پیراهن سفید و کرواتی با تم رنگهای سرمه ای و سفید که با وقار روی مبل نشسته و پاش رو روی پاش انداخته و اون لبخند گرمش. اما نگاه متعجبش چی بود؟ اینم پرسیدن داره نادیا؟ منم بودم وقتی همیشه تو رو با گرمکن و کفش ورزشی و جین پاره دیده بودم تعجب میکردم. اوهوم. اینم حرفیه. افکارش رو منظم میکنه و سرش رو بالا میگیره و این بار نگاهش رو به مردی همسن و سال پدرش با نگاهی گرم و کت شلوار کرواتی میدوزه با لبخندی دوست داشتنی و پدرانه. دستش رو به طرف مرد دراز میکنه و دست مرد رو میفشره و سلام آرومی میکنه. ناخوداگاه اون عکسی که پیمان و پدر و مادرش با هم گرفته بودن تو ذهنش میاد. حقا که خودش از عکسش خیلی دوست داشتنی تره. عقب گرد میکنه و اینبار مقابل مادر پیمان دستش رو دراز میکنه و سلام آرومی میکنه که مادرش با حرکتی سریع نانادی رو تو آغوش میکشه و بوسه ای آروم روی گونه اش میزنه و برای لحظه ای نگاه دقیقش رو روی صورت نادیا میدوزه و : - ماشالا. واقعا دختر خانوم و خوشگلی دارین پریسا جون. خدا براتون نگهش داره. - ممنون سیمین جون. شرمنده میکنید. - واقعیت رو گفتم. کم دست و پاشو گم کرده بود بدترم میشه. با صورتی گر گرفته به سمت پیمان روم رو میکنه و زیر لب سلام میکنه و از خیر دست دادن هم میگذره. نگاه خیره اش هنوز روشه و بوی ادوکلنش کم کم در حال بیهوش کردنشه و پاهاش سست که دست سیمین جون رو زیر بازوش حس میکنه و همزمان صداش رو: - بیا پیش خودم بشین عزیزم. مامان اینا رو چند باری دیده بودیم. آریانا جان رو هم. ولی شما رو ندیده بودیم. خوب عزیزم از مامان شنیده بودم دانشجو هستی. چی میخونی؟ - حقوق میخونم. - چه جالب پس مثل پیمان منی. کدوم دانشگاه میری؟ - دانشگاه تهران. - چه جالب. پس باید زیاد پیمان رو ببینی چون اونم استاد همون دانشگاهه. دوره فوق. - بله می بینمشون گاهی. - خیلی رشته سختیه. حالا میفهمم چرا تا حالا ندیدیمت. یادمه پیمان وقتی دانشجو بود همیشه سرش تو کتاباش و تحقیق بود. رشته پر کاریه و وقت زیادی میخواد. با خجالت و گر گرفته نگاهش رو آروم بالا میاره و صاف ذل میزنه به چشمای پیمان. انگار منتظر بود دهن باز کنه و همه چیز رو بگه. اما نگاه آروم و لبخند گرم پیمان ناخوداگاه لبخند و آرامش عظیمی رو بهش میده. - سال چندمی عزیزم؟ - سال سومم این ترم تموم میشه. - پس کم کم باید آماده بشی برا امتحان وکالت. هر جا اشکال داشتی به پیمان بگو. رو در وایسی هم نکن. پیمان بی تعارفه. وقت نداشته باشه میگه الان کار دارم. هر وقت مشکلی داشتی به خودم زنگ بزن باهاش هماهنگ میکنم بیای خونه هم ما ببینیمت هم پیمان تو درسا کمکت کنه. مگه نه پیمان؟ پیمان نگاهش رنگی از شیطنت به خودش میگیره و سرش رو بلند و چشم به نادیا میدوزه و بعد رو به مامانش: - کافیه نادیا خانوم اراده کنن فقط. من در خدمتشونم. تو ذهنش زمزمه میکنه: پسره عوضی. ببین میتونی تابلو کنی؟ ذات خراب. میمیری یه چشم بگی و این جملات قصارت رو فاکتور بگیری؟ با حرص چشم میدوزه به پیمان که با صدای خنده آرومی سرش رو برمیگردونه و چشم تو چشم آریانا میشه. با نگاهش مشغول خط و نشون کشیدنه که آریانا به زبون میاد و رو به سیمین جون: - سیمین جون نادیا قصد گرفتنه پروانه نداره. فقط میخواد لیسانسش رو بگیره؟ - مگه میشه؟ یکی حقوق بخونه و اینهمه زحمت بکشه و این کتابای به این کلفتی حقوق رو بخونه و بعد نخواد پروانه بگیره و فقط با لیسانس بکشه کنار؟ حتما اشتباه میکنین. درست نمیگم نادیا جان؟ مستاصل مونده بود که چه جوابی باید بده بهش. دوباره زمزمه ها تو گوشش میپیچن: آخه یکی نیست بگه اینهمه حرف و بحث. چرا گیر دادین به من و اینکه چیکار میکنم و میخوام بکنم. نگاهش رو به زمین میدوزه تا موقع حرف زدن نگاه پر تمسخر هیچکس رو نبینه. براش مهم بود که دید سیمین جون بهش خوب باشه. که همون ارزشی رو تو چشمش داشته باشه که کمند داره. که روش به عنوان عروسش حساب باز کنه. نباید میذاشت کسی خرابش کنه. - حق با شماست سیمین جون. کم کم باید شروع کنم به آماده شدن برا امتحان کانون. - عزیزم از کی میخوای شروع کنی؟ یادمه پیمان از سال آخر لیسانسش شروع کرد به خوندن . درست میگم پیمان؟ - بله مامان. - پس پیمان یه برنامه بذار روزایی که کارت سبک تره نادیا بیاد خونه باهاش کار کنی که حتما تهران قبول بشه. امتحان سختیه اما نه برا تو عزیزم. نگاه پیمان برای ثانیه ای روی صورتش ثابت میمونه و با خنده ای به زور فرو خورده رو به مامانش: - من حرفی ندارم مامان جان. گفتم که کافیه نادیا خانوم اراده کنن و بخوان. - معلومه که میخواد. امتحاناش تموم شد یه برنامه بذار شروع کنین به دوره کردن.امتحانش توی بهمن اسفنده اشتباه نکنم. از تابستون باید شروع کنید دیگه. - با صدای مادرش که همه رو سر میز صدا میکرد بالاخره بحث شیرینه با محوریت نادیا رو رها میکنن و بحث شام و تعریفات و به به چه چه کردن های معمول داغ میشه و نادیا یه نفس راحت میکشه. - فعلا به خیر گذشته بود تا اینجای ماجرا. 



:: موضوعات مرتبط: رمان تقلب ,
:: برچسب‌ها: رمان تقلب فصل شش , رمان , رمان جدید , رمان فا , نودهشتیا , رمان رمان رمان ,
:: بازدید از این مطلب : 1048
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : دوشنبه 06 بهمن 1393
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

کد امنیتی رفرش

موضوعات
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پشتیبانی