دانلود رمان,رمان زیبا,دانلود رمان عاشقانه,دانلود رمان ایرانی,دانلود رمان خارجی,دانلود رمان جدید 95,

.
اطلاعات کاربری
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت
آخرین ارسال های انجمن

هم تو این زمینه داشته باشه با هم مبادله روش کنیم. - هه. هیشکی هم نه و راستین. دلت خیلی خوش. از من میشنوی تقلباتو جمع کن. چون تو دانشگاهتون استاده. بزنه و استادت بشه فاتحه ات خونده ست ها. - برو بابا. مثلا مانی که استادمه چیکار کرده که این بتونه. - ماشالا کمم نمی یاری ها. لا اقل یه کم جمع و جورشون کن یه گوشه بذار تا مهمونام بیان و برن. البته اگه میخوای بنویسی بهتره جمعشون کنی تو اتاقت چون ما ممکنه بیایم تو حال بشینیم. - لج نکن دیگه. برین تو مهمون خونه. عوضش منم براتون قهوه میارم. باشه؟ - بد فکری هم نیست. باشه پس خواهشا این لباسا رو برو در بیار یه بلوز شلوار درست بپوش. - مگه اینا چشه؟ - بگو چش نیست. تاپت که همش رو سر شونه ات ول افتاده یه بندش. شلوار جینت هم که همه جاش پاره پوره ست. آخه اینا چیه میری پول بی زبون رو میدی بالاش. - لازمه عزیزم. اینجور شلوارا خصوصا برا سر جلسه امتحان لازمه. - ها؟؟؟؟؟؟ قاطی داری تو هم ها. الان چه ربطش به امتحان؟ - خوب خنگی دیگه. دارم تقلب ها رو آماده میکنم. ای بابا. - من که سر از کارای تو در نمی یارم. ولی جان من مهمونم اومد با این تاپ و شلوار نیا جلوش. آبرومو نبر خواهشا. با صدای در نانادی سریع بلند میشه و به سمت اتاقش میره و آریانا هم به سمت در.   *****   مانی به سمت هال میره و پیمان هم به تبع اون به همون سمت و قبل از اینکه آریانا متوقفشون بکنه مانی مبل رو به پیمان تعارف میکنه و نگاه پیمان روی میز ثابت میشه. مانی نگاه پیمان رو دنبال میکنه و با لبخندی روی صورتش رو به پیمان - این دختر عموی من روزگارش بی تقلب نمیگذره. کنکورم با تقلب قبول شد اونم با رتبه سه. پیمان نگاهش لحظه ای بهت زده به مانی خیره میشه و بعد به حال طبیعی بر میگرده و رو به مانی: پس وای به حال اون مملکتی که ایشون بخواد وکیلش باشه. - اینم اینجوریه دیگه. ولی کارش حرف نداره. از بگچی با تقلب بزرگ شده و تا حالا هیچکس نتونسته مچش رو بگیره. من یکی خودم رو کشتم تا یه تقلب از این دختر بگیرم بلکه سرش به سنگ بخوره و دست بکشه از این کارا ولی نتونستم. میبینید؟ مدل تقلب نویسی هاشم خاص خودشه. مثلا من نمی فهمم رو این کاعذ روغنی به این نازکی اونم با این مداد چطوری میخواد بخونه نوشته ها رو. - پیمان دوباره چیزی تو ذهنش زنگ میزنه و ناخوداگاه دهان باز میکنه و رو به مانی با لحنی عصبی: میخواد زیر چیزی فیکسش کنه که روی یه سطحی قرار بگیره و رنگ اون سطح نوشته ها رو پر رنگ و خوانا کنه براش. اینبار مانی و آریانا با تعجب به صورن پیمان خیره میشن و بعد از چند ثانیه آریانا با خنده رو به پیمان: بابا برم این نانادی رو صدا کنم بیاد که خر شانس تیرش به خوب جایی خورده. قبل اومدنتون میگفتم این تقلبات رو جمع کن آبرومون میره داشت میگفت شاید این دوستتون از شما عاقل تر بود و یه راهای جدیدی هم بلد بود بشینیم تبادل روش کنیم. - پیمان زهر خندی میزنه و رو به آریانا: نه آریانا خان من اهلش نبودم ولی خوب استاد بودن و سر جلسه بودن بهم چیزای زیادی نشون داده. - مانی رو به پیمان: میگم پس میخوای سر این امتحان نانادی خبرت کنم یه سر بیای دانشگاه سر جلسه بلکه تو تونستی یه تقلبی از این بگیری این زبونش رو کوتاه کنه. - خنده تلخ پیمان با صذای سلام سر زنده نانادی قاطی میشه و - بیا نانادی. بیا یه متخصص تقلب گیری پیدا کردم برات. بیا شاید بهت یه چند تا روش گفت. دوباره همون بوی گس تو شامه اش میپیچه. انگار این خیال نمیخواد حتی یه ثانیه رهاش کنه. فکرش رو سعی میکنه آزاد کنه و با خنده ای سر خوش رو به آریانا و در حالیکه به سمت مرد که پشت به او نشسته حرکت میکنه: از متخصص های تقلب گیری آبی گرم نمیشه آریانا. تقلب ما رو نگیرن راه تقلب یاد دادن پیش ک... لبخند روی صورت نانادی هر لحظه تلخ تر و اخم روی پیشونیش عمیق تر و حرف در دهانش میمونه و با نگاه وحشی به صورت مرد خیره میشه و تنش سرد و سرد تر و سکوتش سنگین تر میشه. مرد با احترام مقابلش می ایسته و با صورتی بی حرکت و بدون کوچکترین لبخند یا اخم سلام کوتاهی میکنه. نانادی بدون اینکه حتی زحمت جلو بردن دستش رو بده رو به مرد سری تکون میده و به سمت کاغذ های روی میز میره و شروع به جمع کردنشون میکنه. مانی و آریانا خیره به حرکت غیر عادی نانادی همیشه خونگرم و سرخوش نگاه میکنند و این پیمانه که دوباره سکوت رو میشکنه: خانومه راد... - حرفش رو با عصبانیت قطع میکنه: نانادی... - بله بله خانم نادیا ببینم فکر نمیکنید بهتره به جای تقلب بشینید بخونید کتاب رو ؟ فکر نکنم کار چندان سخت و وقتگیری باشه. - اینجوری بهتره. - اگه احیانا ازتون تقلب بگیرن چی؟ می ارزه؟ - فقط یه نفر میتونه ازم تقلب بگیره که اونم امیدوارم دیگه چشمم بهش نخوره. - مانی با تعجب به صورت پر خشم نانادی نگاه میکنه و بین حرفشون می پره: ببینم نانادی از چی حرف میزنی؟ کی میتونه تقلب از تو بگیره؟ جریان چیه؟ یعنی واقعا چنین کسی رو می شناسی تو؟ - نانادی نگاهش رو به چشمای پیمان میدوزه و با صدایی خشمگین: آره می شناسم. همون کسی که برای اولین و مطمئنا آخرین بار ازم تقلب گرفت. آریانا با صدای کاملا متعجب: هااااا؟؟؟؟؟؟؟؟ - مانی با تعجب: جان من راست میگی نانادی؟ کی؟ ها؟ - از خودش بپرسین. قطعا براش خیلی افتخار بوده. برگه ها تو دستش بر میگرده که نگاه پیمان رو میخکوب روی صورتش میبینه. انگار حرفی برای گفتن داره. نگاهش گرمه و از گرماش گرم میشه. پشت میکنه و آخرین چیزی که میشنوه تنها یه زمزمه ست: نکن اینکار رو. بشین بخونش.       ....   هنوز صدا از پایین میومد. نانادی برگه های تقلب رو جلوش گذاشته بود و اشک آروم آروم روی گونه اش پایین میومد. خودش هم نمیدونست چش شده. اون نگاه، صدا. انگار فیلمی بود که تو مغزش مدام تکرار میشد و دستش روی کاغذ بی حرکت مونده بود. این چه نگاهی بود که اینجور دستش رو بی حرکت کرده بود؟ نانادی حواست کجاست؟ بسه دیگه. باید تقلباتو بنویسی. پس بیخیال این مردک شو. چی بود اسمش؟؟؟؟ راستین؟؟؟؟ تو حال و هوای خودش بود که در باز و آریانا سرش رو توی اتاق کرد - نانادی؟ - جانم؟ - میشه زنگ بزنی شام سفارش بدی و بعدم بیای پایین میز رو بچینی برا شام؟ باز هم نتونست به آریانا نه بگه. آروم سرش رو به علامت باشه تکون میده و آریانا بوسه ای براش میفرسته و از اتاق بیرون میره و نانادی سرش رو بین دستاش میگیره و روی تخت میشینه. دستش به سمت تلفن میره و شماره رستوران رو میگیره. اما بوق اشغال انگار بهش دهن کجی میکنه. ناخوداگاه تمام ناراحتیش رو سر تلفن خالی و روی تخت پرتش میکنه و از روی تخت بلند میشه و به سمت پله ها میره. نگاهی رو روی خودش حس میکنه. آروم سرش رو بلند میکنه و باز همون نگاه. نمی تونه تحملش کنه پس سرش رو میندازه پایین و بی توجه پله ها رو پایین و از مقابل هال میگذره و وارد آشپزخونه میشه و مشغول درست کردن شام. خودش هم نمی دونه چرا میخواد خودش غذا درست کنه. کاری که از وقتی 12 13 ساله بود برای خودش میکرد و همیشه هم یه جاش رو میسوزوند و بعد اشک میریخت برای خودش که باید غذاشم خودش درست میکرد. همیشه بهترین روز هفته براش شنبه ها بود که از شب قبل چیزی برای نهارش مونده بود و فقط باید گرمش میکرد. اما حالا انگار درست کردن غذا براش دلچسب شده بود. انگار تو اون لحظه تنها چیزی بود که باعث میشد فکر مشغولش کمی آروم شه. لازانیا رو آماده کرد و توی فر گذاشت و بعد تیکه های فیله مرغ رو توی تخم مرغ و آرد سوخاری فرو برد و داخل ظرف روغن انداخت و بعد ذرت و هویج پخته رو با یه مقدار کره و آبلیمو گرم کرد. حالا انقدر مشغول بود که فرصتی برای فکر کردن نداشت و این آرومش کرده بود. دوباره نگاهش رو روش حس میکنه و سرش رو بالا میگیره و این همزمان میشه با ریختن قارچ های پودر زده داخل روغن. نگاه مرد پر از سوال و فکر نانادی دنبال پیدا کردن سوال که با صدای جیغ خودش از جا میپره و نگاهش به صورت ترسان پیمان و قامت نیمخیز شده اش می افته که دوباره روی مبل میشینه و تنها با نگاه همراهیش میکنه. نگاهی که نگرانی توش موج میزنه اما یه علامت سوال تو ذهن نانادی نقش میبنده و اون تنها یک کلمه ست. "چرا" روی دستش رو به سمت دهنش میبره و طبق عادتی که از بچگی تو سرش مونده لبش رو روی دستش قرار میده و آروم با زبونش لیس میزنتش که آریانا وارد آشپزخونه میشه و: - باز تو خودتو سوزوندی؟ آخه دختر چرا خودتو به زحمت انداختی من که گفتم زنگ بزن بیرون سفارش بده. - نانادی با سادگی سرش رو کج میکنه و : اشغال بود. - ها؟؟؟؟ خوب تا ابد که اشغال نمی موند. بالاخره آزاد میشد. - حوصله صبر کردن نداشتم. - نانادی تو چته؟ چرا چند ماهه انقدر عوض شدی؟ انگار از یه چیزی ناراحتی. چیزی شده؟ همش بی حوصله ای. تو که اینجوری نبودی. - لبخند شیرینی رو لبش میشینه و با سرخوشی: نه بابا. خیالاتی شدی. خیلی هم سر حالم. حالا بدو برو بیرون یه کم تبلیغ شامم رو بکن تا صداتون کنم بیاین. - گونه نانادی رو میبوسه و با لبخند: غذاهای تو تعریف نمیخواد خودشون عالی اند. هر کی یه بار بخوره یه عمر مشتری میشه. - پس قربون دستت بی خیال شو. زنگ میزنم براتون غذا بیارن. حوصله مشتری شدنه این راستین جون عنقتون رو ندارم به جان تو. - خنده بلندی میکنه و همزمان با خروجش: دلتم بخواد. کم براش سر و دست نمی شکنن. یکیش رو که زیاد ملاقاتم میکنیم. خوب چیزی هم هست جای خواهری. خودش هم نمیدونه چرا ناگهان چیزی تو وجودش میریزه و خورد میشه. انگار دلش هری میریزه پایین. نگاهش پر غم میشه و این نگاه از چشم پیمان دور نمیمونه و ناخوداگاه به فکر فرو می برتش. هنوز تو فکره که با صدای آریانا که برای شام دعوتشون میکنه از فکر بیرون و از جا بلند میشه. - امشب شام مهمون نانادی خانوم گل هستیم. بهتون اطمینان میدم دست پختش از دست پخت مامانم هم بهتره پیمان جان. - میزی که چیدن که حرف نداره بویی که راه انداختنم که دیگه سخن گفتنی نیست. تا ببینیم مشک چطوری هست. دیگه میلی به خوردن نداره. انگار اشتهاش یک باره کور شده باشه. با قطعه مرغ داخل بشقابش شروع میکنه به بازی کردن و در همون حال نگاهش رو میدوزه به آریانا، مانی و پیمان. همه شون سرگرم خوردن هستن. شاید اگه شرایط دیگه و کس دیگه و یا حتی قبل از حرفای آریانا بود الان تمام فکرش دور این میچرخید که به نظر پیمان دست پختش چه جوریه. خوبه یا نه. لذت میبره از خوردنش یا نه. تو نگاهش اون تحسینی که همیشه تو نگاه همه فامیل بوده هست یانه. میتونه درک کنه که یه دختر 18 ساله که چنین دست پختی داشته باشه مثال زدنیه در نوع خودش یا نه. اما حالا حتی حوصله سر میز نشستن هم نداره. دلش اتاقش رو میخواد و تنهاییش و اشکاشو که آرومش کنه. دلش خرس پشمالوشو میخواد که بگیره تو بقلش و محکم به خودش بچسبونه و .... - ناگهان با صدایی از جا می پره: نادیا خانوم شما نمیخواین میل کنید خودتون؟ - اخماش رو تو هم میکشه و رو به پیمان: من نانادی هستم. اینو فراموش نکنید. - ریلکس نگاهش رو به چشمای نانادی میدوزه: اما نادیا زیبا تره. نانادی خیلی بچه گانه ست. به نظر خودتون اینطور نیست؟ من نمی فهمم چرا بعضی دختر خانوم ها از اسم خودشون فرار میکنن و میخوان اسم دیگه ای داشته باشن. اسم خودتون بسیار زیباست و حس بزرگی و وقار و منش یه خانوم رو القا میکنه. بهتون پیشنهاد میکنم رو این تعصب کودکانه تون تجدید نظر کنید. البته این نظر شخصی منه و توضیح دادم که دفعه بعد باز از نادیا خوندنتون بر من خشم نگیرین. نگاه وحشی دختر رو باز روی صورتش میبینه اما به روی خودش نمی یاره و با لبخندی آروم بار دیگه چشم میدوزه به اون جنگل وحشی و زمزمه میکنه واقعا دست پخت عالی ای دارید. حیفه خودتون میل نکنید. دندون هاشو روی هم فشار میده و تو دلش زمزمه میکنه کوفت بخوری. گیر کنه تو گلوت. ناگهان با سرفه های پیمان به خودش میاد و پشیمون از حرفی که زده. دست و پاش رو گم میکنه و ناخوداگاه فکرش رو بلند به زبون میاره: به خدا نمیخواستم واقعا تو گلوتون بپره. باور کنین. بغض تو گلوش میشینه و همزمان لیوان رو به سمت پیمان میگیره و پاسخ پیمان تنها لبخندی مهربان به اینهمه پاکی و سادگی دخترکه.     -------------------------------------------------------------------------------- نگاهش رو روی برگه ها میچرخونه و یکبار دیگه مرتبشون میکنه و بعد با چسب روی پاش میچسبونه و شلوار جینش رو پاش میکنه. حالا دقیقا جای تقلب ها با جای ریش ریش های پاره شده شلوار جین یکیه. روپوشش رو تن میکنه و از در بیرون میره. مدام تو ذهنش ناخوداگاه جای هر تقلب رو مرور میکنه. هر چی سعی میکنه تا لبخند رو لبش بیاد انگار جایی برای لبخند روی لبش نیست. پاش رو روی پدال گاز فشار میده و با آهنگ شادی که توی ضبط میگذاره سعی میکنه به زور شادی و سرخوشی رو به خودش هدیه بده. ....   روی صندلی میشینه و آروم مراقب ها رو زیر نظر میگیره. توی کلاس نشسته و تنها یک مراقب هست. با خیال راحت لبخند میزنه و روی صندلی لم میده و پاهاش رو روی هم میندازه و منتظر تا برگه ها پخش بشه. لحظه ای بعد سکوت تمام کلاس رو در بر میگیره و زن شروع به قدم زدن میکنه و نانادی برگه سوال ها رو نگاه میکنه. حالا دقیق جای هر سوال رو میدونه و تنها منتظر تا مراقب از جلوش رد و به انتهای کلاس بره و بعد آروم روپوش رو کنار میزنه و پاش رو خم میکنه. با خم شدن پاش قسمت پاره شده شلوار جین از هم باز و برگه چسبیده شده روی پاش معلوم میشه. هنوز شروع به خوندن نکرده همون قدمها تو گوشش میپیچه و ثانیه ای بعد پیمان رو میبینه که بالا سرش ایستاده. نگاهش رو به چشمای وحشی پیمان میدوزه که عصبانیت توش شعله کشیده. پیمان بالا سرش بی حرکت می ایسته و نانادی عصبی منتظر تا از کنارش رد شه و بره. - پیمان آروم خم میشه و روپوش نیمه برگشته نانادی رو روی پاش میکشه و همونجور با سر خم شده روی برگه نانادی و به شکلی که انگار داره جواب سوالی رو میده، زمزمه میکنه: - من همین جا ایستادم تا برگه تون رو بدین. کوچکترین تقلبی بکنید برگه رو خط میکشم پس بهتره به فکر تقلب نیفتید. حالا شروع کنید به جواب دادن. - نانادی با وحشت نگاهش رو برگه میدوزه. شش سوال که پنج سوالش رو باید جواب بده و بالای برگه تاکید شده اگر به شش سوال پاسخ بدین درست ترین جوابتون محاسبه نشده و خط زده میشه. نگاه پر التماسش رو به چشمای پیمان میدوزه اما پیمان نگاهش رو ندیده میگیره و سرش رو به طرفین حرکت میده و روی صندلی خالی مقابل نانادی میشینه و نگاهش رو برگه نانادی میدوزه. نانادی مستاصل چند لحظه برگه رو زیر و رو میکنه و بعد عصبی پاش رو تکون تکون میده و برگه سوال رو روی میز میندازه و خودکارش رو با عصبانیت روش میکوبه و نگاهش رو به پشت صندلی نفر جلویی میدوزه. مغزش خالی خالیه. لحظه ای فکر میکنه از روی نفر جلوییش بنویسه که با به یاد آوردن سوالها و تشریحی بودنشون خود به خود این فکر هم خط میخوره. تصمیم میگیره بی خیال امتحان بشه. از روی صندلیش نیم خیز میشه که پیمان بلند میشه و بالا سرش می ایسته و نگاه پرسانش رو به چشمای عصبی نانادی میدوزه. - برگه ها رو تو دست و به طرف پیمان میگیره. - پیمان با عصبانیت: بشین سر جات جواب سوالا رو بنویس. - هه. چطوری؟ - یعنی انقدر عرضه نداری که امتحانی که دو بار تقلب براش نوشتی رو بتونی حالا بدون تقلب بنویسی؟ پس تو اون مغز چی پر کردن؟ - میخوام برگه مو بدم به شما هم ربطی نداره. - نمیتونی باید حداقل تا نیم ساعت بعد از شروع امتحان سر جلسه بشینی. شکست خورده روی صندلی میشینه و پیمان هم آروم برگه ها رو روی میزش میگذاره و : - سوالا رو با دقت بخون. حواست رو جمع کن. تقلب هایی که نوشتی یادت بیار. مطمئنم کسی که انقدر با هوش باشه که عقلش به چنین راههایی برا تقلب کردن برسه یه کم فکر کنه میتونه سوال ها رو جواب بده. اگه میخوای سر جام بنشونیم و تلافی کنی الان بهترین فرصته. چون من معتقدم عرضه اینکه یه امتحان رو بدون تقلب پاس کنی نداری پس بهم ثابت کن که چرت میگم. اینجوری شک نکن که دفعه بعدی که چشمت منو ببینه میتونی سرت رو بلند کنی و با پوزخند بهم نگاه کنی و این من باشم که از خجالتم سرم رو پایین بگیرم. حالا فکر کن ببین این راه رو ترجیح میدی یا اینکه ورقه سفید بدی و من دفعه بعدی که دیدمت بهت پوزخند بزنم. لحظه ای تو ذهنش فکر میکنه که چرا باید اصلا این آدم براش مهم باشه که حالا بهش پوزخند بزنه یا نه. که بخواد بهش ثابت کنه که عرضه پاس کردن این امتحان رو داره بدون تقلب یا نه. تو همین گیر و دار صدایی تو وجودش به مبارزه می طلبش. انگار یه تفریح جالب و پر هیجان باشه. ناگهان مغزش شروع به فعالیت میکنه. نانادی الان وقتشه. بنشونش سر جاش. تلافی اون تقلب گرفتنش رو در بیار. تو هیچوقت کم نیاوردی پس الانم کم نمی یاری. برگه رو دوباره توی دست میگیره و این بار با تمام حواس سوال رو میخونه و تو ذهنش جای جواب روی پاش رو تصور میکنه و آروم آروم نوشته ها رو. انگار مغزش هم از اینکه یه بار به کار گرفته شده به هیجان آمده باشه با سرعت شروع به پردازش اصلاعات میکنه. زمانی به خودش میاد که تنها یک سوال باقی مونده. مغزش واقعا خسته شده.. سرش رو بلند میکنه و آروم دستش رو روی چشماش میکشه که نگاه پیمان رو روی خودش ثابت میبینه. نگاهی که فقط به اون دوخته شده اما انگار جای دیگه ایه. جایی فرسنگ ها دور تر از این زمان و مکان.         --------------------------------------------------------------------------------     ....   - اگه سرت از رو برگه ات تکون بخوره به قران تقلبت رو میگیرم و از شرکت اخراجی. - کافیه فقط نگاهت رو بر گردونی و نبینی. - اما من می بینم. پس حواست رو جمع کن. - خواهش میکنم مجبورم. می افتم. - فقط خفه شو و سرت رو بنداز پایین تا بعد تکلیف رو روشن کنم. - تو این کار رو نمی کنی. - مریم قسم میخورم که این کار رو میکنم. خجالت بکش این امتحان در مقابل اون پرونده هایی که تو شرکت باهاشون سر و کار داری آب خوردنه. یه کم مغزت رو به کار بندازی میتونی بنویسی. - داری لج میکنی. میخوای تلافی کنی. - روز اولی که تصمیم گرفتم پات رو تو اون خراب شده بذاری فقط به خاطر این بود که دست از تقلب کردن برداری. پس ربطی به هیچی نداره. - ظاهرا حرفش رو قبول کرده و سرش پایین و مشغول نوشتنه. لبخند خسته و درمونده ای به صورتش میزنه و بعد از چند دیقه از کنارش رد میشه. چیزی تو وجودش فریاد میزنه: بهش اعتماد نکن. اون قابل اعتماد نیست. برگرد. زود باش. انقدر بی اعتمادش کرده که صدای درونش رو بپذیره. سرش رو بر میگردونه و به سمتش میره. برگ تقلب رو از لای برگه هاش بیرون میکشه و خودکار قرمز رو روی برگه میکشه و از کنارش با نگاهی تلخ رد میشه.   ....   پیمان رو میبینه با نگاهی خشمگین که با دو گام بلند به عقب برگشته و همچون عقاب نگاهش رو روی برگه اش دوخته. هنوز خیره به پیمانه که بالای سرش می ایسته و نگاهش رو به روی پای نانادی و روپوشی که همونجور روی پاش کشیده شده و روی تقلب ها رو پوشونده. پشیمونی تو نگاهش سایه میندازه و سرش رو به طرفین حرکت میده و آروم از کنارش رد میشه و به در کلاس و پشت به نانادی تکیه میده. نه پیمان چطور چنین فکری به مغزت خطور کرد آخه؟ مگه ندیدی چطور سرش توی برگه هاش بود؟ چرا گذاشتی چنین فکری تو ذهنت بیاد؟ این مریم نیست. این دختر اهل دور زدن نیست. اهل کلک نیست. تو افکارش در حال کلنجار رفتنه که نانادی بلند میشه و برگه رو مقابل زن میگیره و ثانیه ای بعد در حالیکه از کنارش رد میشه: ممنونم. - لبخند گرمش رو روی صورتش میدوزه آروم زمزمه میکنه: خوب دادی؟ - با صداقت سرش رو بالا میگیره و تنها یک کلام نمیدونم اما امیدوارم پاس بشه نمیخوام از دوستام جدا بشم. و از کنارش میگذره. روی نیمکت پشت دانشکده ادبیات میشینه و چشماش رو میبنده و به نیمکت تکیه میده. احساس خوبی داره. احساسی که خودش هم نمیدونه چیه فقط میدونه خوبه. بعد از چند ماه برای اولین بار حس آرامش رو تو وجودش لمس میکنه و لبخند روی لبش میشینه. از روی نیمکت بلند میشه و سلانه سلانه به سمت درب خروج حرکت میکنه. نگاهش روی تک تک کفش ها با دقت حرکت میکنه. انگار دنبال چیزی باشه. گوش هاش به صداها با دقت گوش میده. دنبال صدای اون قدم های پر قدرته. همون قدم هایی که میدونه متعلق به او نیست اما باز هم در انتظارشه. تو ذهنش هزاران علامت سوال در گردشه. در ماشین رو باز میکنه و با روشن شدن ماشین نگاهش روی ساعت ماشین حرکت میکنه عقربه 11:11 دیقه رو نشون میده. لبخند پهنی روی لبش میشینه و بلند با خودش زمزمه میکنه: خوب ... اممم... آرزو میکنم اون دختره رو ببینم. دلم میخواد بدونم کیه؟ خوب هیشکی هم که نیست بوسش کنیم پس دست مبارک خودمو میبوسم. خوب خودم رو دوست دارم دیگه. نانادی زده به سرت ها. خوب حالا به فرض دیدیش. که چی بشه؟ چه اهمیتی داره؟ خوب حتما مهمه دیگه. میخوام بدونم اون دختر کیه که چشم پیمان راستین گرفتتش. میخوام بدونم از چه تیپ آدمایی خوشش میاد. خوب مثلا دونستی بعدش؟ بعدش؟؟؟؟ نمیدونم. برام یه علامت سوال شده به خدا. آخه آدم عجیبیه. اول ازم تقلب میگیره بعد میاد بیمارستان و گل میاره بعد میاد و میگه بشین درس بخون جای تقلب و بعد میاد بالا سرم وای میسته تا تقلب نکنم بعد .... خوب تو باشی برات عجیب نیست؟ نانادی بهونه نیار بگو گلوت گیر کرده. نه به خدا. اصلا اینجوری نیست. به جان خودم اگه برام فرقی داشته باشه با بابک.... نه خوب با بابک که فرق داره. با مانی.... نه با اونم فرق داره..... نمیدونم. به خدا نمیدونم خودم هم.   ....   - مریم به خودت بیا. این راهی که داری میری به هیچ جا نمی رسه. آخه عزیز من چرا انقدر عوض شدی؟ کوش اون دختری که تمام فکر و ذکرش رسوندن پدرش به آرزوهاش بود؟ اینجوری میخوای به جایی برسی؟ خودتو تازگی تو آینه دیدی؟ کوش اون دختر ساده و خانومی که من یه سال پیش تو دانشگاه دیدم؟ کوش اون دختری که نگاه وحشی اش رو تو چشمام دوخته بود و زل زده بود تو چشمام و با غرور بهم میگفت چطور دارن صورتشونو با سیلی سرخ میکنن تا از احدی کمک نگیرن؟ کو اون دختری که با افتخار از سبزی پاک کردن و سرخ کردن برا همسایه ها حرف میزد؟ اون صداقت کجا رفت؟ به خدا که اون لباسای کهنه به صد تای اینا می ارزید. اون صورت ساده و بی آرایشت جلوه ای داشت که اینهمه رنگ و روغن الانت نداره. مریم کج رفتی اما دیر نیست. برگرد. خودم کمکت میکنم. - ولم کن پیمان. من راضی ام. الان خوشحالم. من این زندگی رو دوست دارم. نمیخوام برگردم. میخوام جلو برم. از این جلو تر. میخوام تمام اون روز ها رو فراموش کنم پس به خاطرم نیارشون. - د آخه لا مصب داری زندگیت رو نابود میکنی. کوری الان. نمی فهمی داری چه غلطی میکنی. - چرا؟ چون امیر دوسم داره؟ داری حسودی میکنی؟ - به قران اگه حسودی کنم. از روز اولی که دیدمت خواستم بهت کمک کنم تا به آرزوهات برسی. تا یه روز یکی مثل من بشی. درست همونجوری که اون موقع ها میخواستی. نامردم اگه حتی برا یه ثانیه حسی جز برادری بهت داشتم. حاضرم بازم پشتت باشم و کمکت کنم حتی حاضرم خفه شم و هیچی نگم اما اگه بهم ثابت کنی امیر رو می شناسی. که لیاقتش رو داره. تو نمی فهمی مریم. - انقدر نگو مریم مریم. من ساینا ام. امیر متنفره از اسم مریم. هی تکرارش نکن. ....   سرش رو توی دستاش میگیره و نگاهش رو به صندلی خالی اتاق رو برو میدوزه. به جای خالی دخترکی که شاید... نه پیمان تو بی تقصیر بودی. تو جز خیر چیزی براش نخواسته بودی. تو فقط میخواستی یه نفر رو تو این دنیای بی در و پیکر نجات بدی. نه من تو کار خدا دخالت کردم. مگه نشنیدی میگن خدا کور رو میشناخت که بهش دو چشم بینا نداد؟ خدا میدونست مریم باید اونجوری زندگی کنه. میدونست که باید برا یه لقمه نون جون بکنه وگرنه... این من بودم که دخالت بیجا کردم و حالا یه عمر باید زجر بکشم. داشت برام کمرنگ میشد. ای خدا چرا دوباره زنده اش کردی؟ این کیه که باز سر راهم گذاشتی؟ اصلا به من چه که داره با زندگیش چه میکنه؟ خوب اینم اینجوریه. لذت میبره تقلب کنه. تو رو سننه؟ بشین سر جات. یه اشتباه رو دو بار تکرار نکن. دست خودم نیست. اون نگاه وادارم کرد. تو که دیدی چطور جلوی خودم رو گرفتم اما خودش گوش نکرد. خودش خواست تا دوباره این صفحه ها ورق بخوره و کتاب برگرده به اول. صدای زنگ تلفن از این دریای طوفانی به ساحل امن میبرتش. - سلام استاد پیمان عزیز. خوبی شما؟ - ممنون عزیزم. بد نیستم. شما چطوری؟ - ای . - مشکلی پیش اومده کمند جان؟ - دلم گرفته. - میخوای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟ - میشه بیام اونجا؟ - نه عزیزم. من تنهام. نمیشه. - اه. هنوزم این اخلاق گندت رو ترک نکردی؟ - شرط عقله. کاری نکن که بعد پشیمون شی. علاج واقعه رو قبل از وقوع کن. - کوتا بیا پیمان. نه تو بچه دو ساله ای نه من. - هوا و هوس سن نمی شناسه. یه لحظه ست. یه آن. درست به اندازه یه چشم رو هم گذاشتن. - پیمان؟ - جانم؟ - هیچی. قرارمون جای همیشگی. - نیم ساعت دیگه اونجام. - بازم مثل همیشه نپرسیدی چی میخواستم بگم که خوردمش. - حتما درست تر بود که نزنی اون حرف رو. پس خودتم فراموشش کن. بذار دروغ نگفته باشی و واقعا بشه هیچی.   --------------------------------------------------------------------------------     --------------------------------------------------------------------------------   سکوت شب همه جا رو فرا گرفته بود و حالا از اونهمه ازدهام و صدای بوق و همهمه خبری نبود. تنها چیزی که از اون بالا دیده میشد سیل نور بود و زیبایی خیره کننده شهر. لبه بلندی نشسته بود و پاهاشو آویزون کرده بود و تکون تکون میداد. نگاهش خیره به این شهر پر فریب و حواسش توی سالهایی دور قدم میزد. توی قدمهایی که برای اولین و آخرین بار تو زندگیش اومده بود. عشق رو با تمام زیباییش حس کرده بود. باهاش زندگی کرده بود. با دستی که آروم روی شونه اش قرار میگیره به خودش میاد و آروم صورتش رو به سمت پیمان بر میگردونه و لبخندی پر تشکر روی لبهاش میشینه. - دختر تو که بازم اینجا نشستی. آخر یه روز از اینجا می افتی پایین ها. - تازه اونوقت با این شهر و مردمش یکی میشم. اونوقت منم خاکستری میشم. خاکستری بودن بهتر از سفید بودنه. - بس کن کمند جان. تا کی میخوای خودت رو آزار بدی؟ همزمان کنار کمند میشینه و دستش رو دور شونه کمند میندازه و نگاه خندانش رو به چشماش میدوزه. باد خنک شهریور ماه با سخامت صورتشون رو نوازش میکنه. کمند از این خنکی کمی جمع تر میشه و دست پیمان تنگ تر. - سردته؟ - یه کم. - میخوای بریم؟ - تازه اومدیم. هر بار که میگی دلت گرفته بهت میگم بیایم همین جا و هر بار هم پشیمون میشم که چرا اینجا رو پیشنهاد دادم. - پیمان نباید از چیزی فرار کرد. خاطره ها رو باید همیشه به یاد نگه داشت. همه اش تلخ نبود. شیرینی هاشم زیاد بود. - کمند برا یه شروع دوباره باید بعضی خاطره ها رو حتی خط زد. - پیمان دلم قهوه میخواد. - بازم تلخ؟ - یه قهوه تلخ با یه شکلات شیرین. اینجوری بهتره. دستش رو میگیره و بلند میشن و آهسته شروع میکنن به قدم زدن. هر کس از دور میبینتشون لبخند میزنه. شاید هر دختری به کمند و هر پسری به پیمان حسودی کنه اما هیچکس از دلشون خبر نداره که اگه خبر داشت شاید به تنها چیزی که فکر نمیکرد همین حسادت بود. هر دو محکم قدم بر میداشتن تا سستی درونشون رو پنهان کنند. یک جفت در دل شب که ماه بهشون خیره شده بود و دیدار تازه میکرد. حالا رو بروی هم توی لابی هتل نشسته بودن و شاید تنها نقطه ارتباطشون نگاه هاشون بود که هر دو روی بخاری که از فنجون قهوه بلند میشد خیره شده بود. کمند تمام تلاشش رو به کار میگیره و با نگاهی خجالت زده و صدایی لرزان رو به پیمان - پیمان ساینا خوشحال بود؟ پیمان ناگهان به حال پرت میشه و نگاه جستجو گرش روی صورت کمند میچرخه. بالاخره پرسیده بود. بالاخره خواسته بود که بدونه. بالاخره این پیمان سوالی که همیشه دریای سوال پشتش رو با یه هیچی خشک کرده بود از زبونش خارج شده بود. نگاهش روی صورت کمند و قطره اشکی که آروم در حال روون شدنه ثابت میشه و بعد آروم دستش رو بالا میبره و لحظه ای تو هوا معلق میمونه و دوباره پایین می افته و این بار دستمال کنار فنجان رو بر میداره و به سمت کمند میگیره. - مریم نه ساینا. - اما خودش و امیر هر دو ساینا رو دوست داشتن نه مریم. - میدونی چرا؟ - چیزای مهمتری رو نمی دونم. این که فقط یه اسمه. - اما همون نقطه شروعه. همون مهمترین چیزه. - پس تو برام بگو. - مریم از اون کسی که بود میخواست فرار کنه و امیر از اون کسی که باید براش حرمت قائل میشد. برای همه وجودش. حتی نگاهش. امیر دنبال حرمت نگه داشتن نبود و برای زیر پا گذاشتن چی بهتر از اینکه اول وجود و هویت مریم رو نابود میکرد. مریم دیگه مریم نبود. یه دختر بی هویت بود. بی ریشه. بی نام و نشون. چون شده بود ساینا. یه بی نام و نشون صاحبی نداره. ادعایی روش نیست. یه هاله ست. هاله ای که با یه فوت کردن کنار میره. مثل یه مه که با یه آفتاب باز میشه و گم میشه و دیگه کسی ازش خبر نداره. کسی مرگش رو نمی فهمه. - دختر قشنگی بود؟ - آدما ذاتشون باید قشنگ باشه. صورت قشنگ مال چند صباحه کمند. - اگه ذاتش قشنگ نبود که ... حرفش رو میخوره. آروم با سر انگشتش روی دست کمند رو نوازش میکنه و ناگهان دستش بی حرکت میشه و نگاهش تلخ و با عضلاتی منقبض فنجون قهوه رو محکم میگیره و انگار با خودش حرف بزنه - اشتباه نکن کمند. ذاتش قشنگ بود. پاک بود. معصوم بود. اما نتونست این پاکی و معصومیت و قشنگی رو حفظ کنه. پوزخندی به صورت پیمان میزنه و دستش رو روی انگشتای از فشار سفید شده پیمان میگذاره و آروم آروم شلشون میکنه و لحظه ای بعد از روی مبل بلند میشه و بی هیچ حرفی به سمت بیرون میره. پیمان نگاهش رو به قامت بلند کمند میدوزه و رفتنش رو تماشا میکنه. الان وقت حرف زدن نیست. کمند تنهاییش رو میخواد. بدون حتی حضور پیمان. این حقشه. کمند به سمت پرتگاه میره. حالا اشک تمام صورتش رو خیس کرده. با نگاهش به رو برو و شهر زیر پاش نگاه میکنه. اینبار جز دود و سیاهی چیزی به چشمش نمی یاد. دیگه خبری از اونهمه نور و زندگی شهر، اون ساختمون های سر به فلک کشیده و مربع های کوچیک پر نور نیست. فقط سیاهیه. پاش قدمی جلوتر میگذاره و خاطرات جلوی چشمش زنده میشه. قدم دوم رو میگذاره و صدای ریزش خاکهای سست لبه زیر گوشش فریاد میزنه و باز همون دست قدرتمند از پشت میگیرتش و به عقب میبره. باز همون خشم و طوفان دو چشم سیاه روی صورتش حرکت میکنه و دستی که باز بالا میره ولی مثل هر بار سریع فرو می افته اما کمند احساس همون اولین و آخرین باری که سیلی روی صورتش خوابیده رو حس میکنه. طعمی که باید تلخ میبود اما شیرین ترین طعم شده بود. درست به شیرینی طعم زنده بودن. - هنوزم احمقی. - خسته ام پیمان. خسته. پیمان روی زمین می شینه و کمند آروم سرش رو روی پای پیمان میگذاره. لا اقل مزیت این احمق بودن داشتن پاهای تو برا گذاشتن سرم و آروم گرفتنه. - میتونی عاقل باشی و خیلی بیشتر از این رو داشته باشی. میتونی گرمای... - فقط به خاطر چیزی که تو اسمش رو گذاشتی عذاب وجدان؟ نه پیمان. خودتم میدونی مقصر هیچکس نبود جز خود ساینا.   --------------------------------------------------------------------------------   --------------------------------------------------------------------------------         - کمند هیچوقت نتونستم کسی رو جز خودم مقصر اصلی این ماجرا بدونم. هر بار نگاهم به صورت تو افتاد تنها تونستم سرم رو با شرمندگی پایین بگیرم. اگه من پای مریم رو به دفترم باز نمیکردم اگه من حواسم رو بهش میدادم و اولین قدم کجی که برداشت جلوشو میگرفتم اگه - کوتا بیا پیمان. بسه تو رو خدا. اگه کسی مقصر بوده باشه امیره. حتی نه ساینا. - یعنی تو واقعا ساینا رو مقصر نمی دونی؟ ازش متنفر نیستی؟ - نه پیمان این چه حرفیه؟ من حتی از دشمنم هم متنفر نیستم. میدونی همه چیز از همون روزی که اون خبر رو از ساینا شنیدم زیر و رو شد. هنوزم باورم نمیشه پیمان. یادته؟ انقدر خبر برام ثقیل بود که تو اون لحظه فکر کردم هیچ راهی جز اینکه خودم نباشم نیست. من فکر کردم با مردن من همه مشکلات حل میشه. تازه اون روز فهمیدم چقدر دروغ تو مغزم پر کرده بود امیر. گاهی اعتماد بیش از حد کار دست آدم میده. اما مگه بی اعتمادی دیده بودم که بخوام بی اعتماد بشم؟ گاهی عشق چشمت رو کور میکنه. اونقدر کور که هیچ چیز رو نمی بینی. منم نمیدیدم. هر بار که با ساینا حرف میزد و به من میگفت اون فقط چون به کمک نیاز داره هواشو دارم من باور میکردم. همیشه دلم میخواست حتی برای یکبار هم که شده از نزدیک ببینمش اما هیچوقت بخت با من یار نبود. بارها وقتی به امیر زنگ میزد صداشو شنیده بودم. اوایل برا امیر مهم نبود که من تلفنش رو جواب بدم. همون موقع ها بود که بارها صدای ساینا رو شنیدم. صدای نرمی داشت. نمیدونم چرا هیچوقت از اینکه به امیر زنگ میزد دلخور و ناراحت نمی شدم. شاید چون همیشه امیر مطمئنم میکرد که اون فقط یه دوسته و این منم که عشق زندگیشم. برام حتی یکبار هم غیر قابل باور نبود لحنش و حرفش. شوخی نبود. ما از وقتی من یه دختر 18 ساله بودم با هم دوست بودیم. اون حتی تو خونه ما رفت و آمد میکرد. اون اواخر هر بار مهمونی بود خونمون امیر هم بود. حتی پدر و مادرش هم بودن. دیگه دلیلی نداشت بخوام بهش شک کنم یا حرفاش رو باور نکنم. همیشه فکر میکردم نصف بیشتر مشکلات خیلی از این دختر پسرای دور و برم با یه شک بیجا و پشت سرش گیر دادن های بیجا ترش شروع میشه. برا همین نمیخواستم منم این اشتباه رو تکرار کنم. میدونی من امیر رو داشتم. تمام و کمال. لبخندش رو. پشتیبانیش رو. دستای گرمش، نگاهای طوفانیش که عشق توش موج میزد. من یه شونه داشتم که اشکامو روش بریزم و یه آغوش گرم که توش آروم بگیرم. وقتی تو بغلش گم میشدم، وقتی اون دستای پر قدرتش دورم حصار میشد، وقتی آروم زیر گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد، برام از آینده میگفت اعتمادم بهش بیشتر و بیشتر میشد. اون شب بدترین شب زندگیم بود. امیر اون روز کلافه بود. کلافگی ای که برای اولین بار تو تمام حرکاتش مشهود بود. هر چی ازش پرسیدم جوابش یک کلام بود. تو نگران نباش. بعد از ظهر بود که ساینا بهش زنگ زد. برای اولین بار میدیم که نگاهش وحشیه. نگاهی پر خشم که تو تنم لرزی انداخت که شک دارم هیچوقت از ذهنم بیرون بره. صداش ناخوداگاه عصبی و بلند بود. ترسیده بودم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برم یه گوشه و آروم بشینم و سکوت کنم. تلفن رو که قطع کرد برای اولین و آخرین بار شرمندگی رو تو نگاهش دیدم. از نگاهم فرار میکرد. فکر کردم چون جلو من صداش بلند شده شرمنده ست. رفتم کنارش و آروم دستم رو روی بازوش گذاشتم و بهش لبخند زدم. شاید منتظر بود ازش سوال کنم. اما من هیچوقت به خودم اجازه دخالت کردن تو کارهاش رو نداده بودم. همیشه فکر میکردم اگه چیزی به من ربط داشته باشه و بایستی بدونم خودش بهم میگه. نگاهم رو به صورتش دوختم و تنها کلمه ای که از بین لبهام تکون خورد و بیرون اومد همین کله معروف همیشگیم بود: " امیر؟ " به عکس تو هر وقت اینجوری صداش میکردم میگفت جونه امیر و وقتی من بهش میگفتم هیچی تا نمی فهمید چی تو دلم بوده ول کن نبود. اون روز هم همین شد. اما اون روز یه عکس همیشه تنها سکوت کرد. میدونست تو دلم چی بود. اون علامت سوال مال چی بود. اما نخواست بگم تا نخواد جوابی بده. رفت. به همین سادگی. آخرین چیزی که ازش یادمه همون بوسه آرومی بود که روی گونه ام گذاشت و رفت. خوشحالم که لا اقل تو اون آخرین لحظه نخواست باز لبهام رو ببوسه. شاید خودش هم فهمیده بود که آخرین ورق روی میز و تا دقایقی دیگه اون ورق هم رو میشه و نخواست در این حد پست باشه. نمیدونم شاید تعبیر غلطی دارم میکنم. شاید این پستی نباشه. شاید واقعا تمام اون بارها و بارهایی که طعم بوسه هاش رو چشیدم بوسه هایی پاک بودن. اما نه پیمان بذار باهات صادق باشم. تمام اون بوسه ها پاکیش رو برام از دست دادن. احساس کردم تو تمام این سال ها منم یه بازیچه بودم. مثل....مثل... کمند دیگه تو این دنیا نبود. دیگه اشکی براش نمونده بود و هر چی بود هق هق بود. - پیمان چرا نذاشتی همه چیز تموم بشه؟ چرا هم خودتو داغون کردی هم منو نگه داشتی؟ که چی رو ببینم؟ این آدمای هفت رنگ رو میخواستی ببینم؟ - کمند همه آدما هفت رنگ نیستن. آدمای یه رنگم پیدا میشن. باور کن کمند. فقط باید نگاهت رو عوض کنی. میدونم سخته ولی نشدنی نیست. کمند سرت رو بالا بگیر.(همزمان سر کمند رو از روی پاش بلند میکنه و اون رو میشونه) حالا خوب نگاه کن کمند.چی میبینی؟ - یه شهر سیاه. - دیگه چی میبینی؟ - نور و چراغ. - نه کمند داری سر سری نگاه میکنی. دقیق نگاه کن. داری یه شهر رو زیر پات میبینی. با کلی قوطی بلند و کوتاه. یه شهر کوچیک که میتونی با گذاشتن تنها یه انگشتت روی هر قسمتیش میلیون ها ساختمون رو تو یه چشم به هم زدن نیست کنی. محو کنی. این قوطی ها همه مثل همند از اینجا. نه بالا و پایین دارن نه فقیر و غنی نه خوب و بد. همه مثل همند همه قوطی اند. قوطی هایی که نقطه های نورانی نشون از خواب و بیدار بودنشون و بودن و نبودنشون میده. میبینی کمند به همین سادگی. معلوم نیست کدوم امیره. کدوم منم. کدوم تویی. هممون هستیم. حتی نمیدونی کدوممون الان هستیم کدوم نیستیم. ما آدمها همینیم. به همین سادگی. ممکنه باشیم یا نباشیم. این تویی که تشخیص میدی الان کدوممون هستیم. کدوممون یه رنگیم کدوممون هفت رنگ. پس نگاهت رو کافیه باز تر کنی. چشمات رو ریز تر کن اینجوری میتونی آدمای یه رنگ رو هم ببینی. خدا بهت چشم داده، عقل داده تا باهاش همین چیزا رو ببینی و اون مرد یه رنگ زندگیت رو پیدا کنی کمند. کمند نگاه کن. ببین کدوم مکعب نورش داره خیرت میکنه؟ کمند نگاهش رو میدوزه به شهر زیر پاش و بدون لحظه ای تامل انگشتش رو به سمت پر نور ترین مکعب نشونه میگیره. - کمند حالا چشم بدوز به همون مکعب. کمند بعد از چند ثانیه نگاهش رو از روی اون مکعب بر میداره و رو به پیمان: خسته ام کرد. نورش داره آزارم میده. - کمند بهت یه حق انتخاب دیگه میدم. دوباره نگاه کن. ببین کدوم مکعب اینبار چشمت رو به خودش خیره میکنه؟ کمند نگاهش رو میدوزه و این بار بعد از لختی تامل و چند ثانیه گشتن انگشتش بالا میره و روی کم نور ترین مکعب می ایسته. - نگاهش کن کمند. هر وقت ازش سیر شدی بگو. چند دیقه ای هر دو خیره به اون مکعب کم نور توی فکر میرند. این سکوت و نگاه طولانی میشه که پیمان همونطور که نگاهش روی مکعب خیره مونده زمزمه میکنه - کمند اون مکعب اول امیر بود. تو یه نگاه بدون فکر و تامل نگاهت رو به خودش خیره کرد. از خود بیخودت کرد. بهت فرصت حتی ثانیه ای تامل رو نداد. اما خیلی زود افول کرد. اما این مکعب رو راحت انتخاب نکردی. این انتخاب دومت بود. روش فکر کردی. میدونی چرا؟ چون نخواستی دوباره شکست رو تجربه کنی. نخواستی این نگاه هم چشمت رو بزنه. سعی کردی تا مکعبی رو پیدا کنی که بتونی بهش خیره بمونی و از این خیرگی غرق لذت بشی. کمند انگشت تو یا من یا هر کس دیگه ای خیلی راحت و سریع روی این نقطه پر نور، این مکعب خیره کننده می ایسته اما چشممون اون مکعب کم نور رو نمیبینه و همیشه محفوظه. هیچوقت پاک نمیشه اون مکعب. کمند این مکعب همونی که دنبالشی و مطمئن باش ارزش موندن و جنگیدن رو داره. پس بمون و براش بجنگ. - پیمان ازت ممنونم. تو خیلی خوبی. درست تو اوج تنهاییم تو پیدات شد و بی هیچ منتی پشتم ایستادی و بلندم کردی. - کمند؟ - بله؟ - مریم اون شب پای تلفن چی گفت؟ نگاه کمند دوباره به دور دستها خیره میشه و اشک روی صورتش بر میگرده. تمام وجودش میلرزه. پیمان پشیمون از سوالش دست کمند رو میگیره و بلندش میکنه: کمند مسابقه بدیم؟ کمند هنوز تو حال و هوای دیگه ایه که پیمان با لبخند و صدای بلند شروع به شمردن میکنه: کمند یک رو که گفتم میدوییم تا دمه ماشین. هر کی زودتر برسه برنده ست. کمند تو ذهنش زمزمه میکنه ممنونم پیمان. همیشه میدونی کی باید یه خط قرمز روی همه سوال ها بکشی و صورت مسئله رو به کل پاک کنی. نگاه ممنونش رو به پیمان میدوزه و مثل همیشه هنوز پیمان شروع به شمارش نکرده دویدن رو آغاز میکنه. صدای خنده های بلند پیمان سر زنده اش میکنه - ای دخترۀ جر زن. بازم جر زنی کردی. - راستی سر چی؟ - سر یه مشت و مال حسابی. چطوره؟ - تو رو خدا جوک نگو. تو که تو اتاق تنها با من نسکافه نمیخوری میخوای مشت و مالم بدی آقای ماساژور؟ - خوب اینم حرفیه. ولی راه داره ها. نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - مطمئن باش نمیذارم ببری. همه سعی خودتو بکن تا ببری. جلوتو نمی گیرم. حالا هر دو با تمام قوا میدویدند. پیمان برای مغلوب کردن کمند و کمند به خاطر پیمان. پیمان مرد بزرگی بود و یه عشق پاک کمترین حقش بود. باید عشق رو تجربه میکرد نه با یه عادت زندگی کنه و بدتر از اون یه عادتی که از یه فکر احمقانه زاییده شده. پیمان تو تمام این سالها نخواسته بود بپذیره که مقصر حال و روز امروز کمند اون نیست. همیشه فکر میکرد و این فکر رو بارها به زبون آورده بود که اگه من مریم رو تو اون دفتر نیاورده بودم حالا امیر بود و کمند و یه عشق جاوید. غافل از اینکه اگر کمند نبود یکی دیگه .... --------------------------------------------------------------------------------       نانادی وارد کلاس میشه و سلانه سلانه به سمت نیمکت همیشگی شون میره که بابک و سارا رو مشغول خوندن چیزی میبینه و سارا بی وقفه رو به بابک در حال پرسیدن مواد قانونی و بدتر از همه اینها باز این دختره سیریش بهاره بود که درست نشسته بود کنار بابک و سارا و جای خودش. هر چقدر به مغزش فشار میاره یادش نمی یاد که امتحانی داشته باشن بدتر از اون اینکه تازه اول ترم بود پس اینا سرشون رو برا چی تو کتاب کردن؟ نگاه سریعش رو تو کل کلاس میگردونه. خوب همه هم در حال خر زدن نیستن پس شاید اینا باز جو گیر شدن و دارن درس جدید رو دوره میکنند. هنوز تو گیر و دار فکر کردن و کلنجار رفتنه با خودشه که با صدایی سر جاش میخکوب میشه. صدا انقدر آشنا هست که نیازی به حتی یک ثانیه فکر کردن و تمرکز نداشته باشه. ذهنش دوباره شروع به پردازش میکنه اما خالیه خالیه. اطلاعاتی نداره که بخواد پردازش کنه. پس نگاهش رو بی خیال روی صورت پیمان میدوزه و با لبخند و مخصوصا از روی یه لجبازی کودکانه استاد و دکتر و همه چیز رو فاکتور میگیره و : - آقای راستین فکر کنم اشتباه اومدین. ما الان اینجا کلاس داریم اونم مدنی 3. پیمان تنها لحظه ای نگاهش رو به چشمای نادیا میدوزه و بعد با لبخندی که فقط به یه ابله ممکنه به اون شکل لبخند زد رو به نانادی: - سرکار خانوم مثل اینکه شما کلا تو همه چیز مستمع آزادین و در مقابل نگاه نادیا که حالا همراه با تعجب رگه هایی از عصبانیت هم توش موج میزنه رو به کلاس میکنه و - خوب فرصت پاسخگویی تون فقط یک ساعت هست. تعداد سوال ها فقط سه تاست و کتاب قانون آزاده و مجازید در استفاده ازش. مطلب بعدی من دنبال حل قانونی این سه سوال هستم پس برای من داستان نویسی یا عقاید و نظریات شخصی تون رو نمی نویسید البته منظورم از عقاید شخصی عقاید بدون مستند قانونی هست و شما باید برای اثبات جواب هاتون از قانون استفاده کنید با ذکر شماره ماده و نوشتنش. از اونجایی که میبینم با وجود تذکرم باز هم کسانی که نمیخوان تو این آزمون شرکت کنند سر کلاس هستن یکبار دیگه تکرار میکنم دانشجویانی که قصد امتحان دادن ندارن از کلاس بیرون برن. امتحان تا 5 دیقه دیگه شروع میشه پس زودتر آماده بشین. نانادی اینبار با عصبانیت مقابل بهاره که هنوز در حال ور زدنه قرار میگیره و خشمگین: - دو دیقه خفه میشی؟ بابک این کیه؟ چی میگه؟ امتحان چیه؟ - فکر نکنم دیگه بتونی توش شرکت کنی نانادی. البته چون از قبل براش آماده نشدی میگم. ایشون دکتر راستین یکی از اساتید جزا و جرم شناسی هستن و بیشتر با بچه های فوق و دکترا کلاس دارن. علاوه بر اون تو بخش مرکز مطالعات جزا و جرم شناسی هستن و گویا اکثر ترم ها از ورودی های سال دومی جدید که تمایل به همکاری داشته باشن و بخوان تو پروژه های تحقیقاتی در این زمینه ها فعالیت کنن یه امتحان میگیرن و سه نفر رو هر ترم میگیرن و جایگزین بچه هایی که فارغ التحصیل میشن یا ایشون به جاهای دیگه معرفیشون میکنند میشن. این امتحان هم جریانش همینه. انگار دنیا رو رو سرم خراب کردن. نه این برام غیر قابل قبول بود. من امتحان ندم و اونوقت این دختره احمق بهاره بخواد امتحان بده و بزنه و مورد قبول آقا هم قرار بگیره. نه نه. ای لعنت به تو پیمان. لعنت. میمردی دو روز قبل بیای بگی میخوای همچین امتحانی بگیری؟ خوب به فرض میومد میگفت میخواستی چه غلطی کنی الان؟ این رُس میکشه تا یکی رو انتخاب کنه. احمق نیست که خنگ خرفت پیدا کنه. خوب پس گزینه بهاره خانوم خود بخود کنسل میشه پس ریلکس شو عزیزم. برو پایین تا این فیلسوفان بزرگ امتحان میدن و فسفر میسوزونن یه نسکافه و کیک خودت رو مهمون کن و حالش رو ببر. اما خوب یعنی سارا و بابک و ازم داره جدا میکنه؟ خوب آره دیگه. وقتی قبولشون کنه که صد در صد میکنه اونوقت تمام وقت آزادشون میشه مال اون. نا مرد. دوستامم میخوای بگیری؟ کاش منم یه چیزی بارم بود. کاش عرضه داشتم و منم حرفی برا زدن داشتم. هه حالا چی دارم بگم؟ من بدون تقلبام هیچم. هیچ. من به چه دردی میخورم آخه. داشت با خودش کلنجار میرفت. یاس و نا امیدی تو تک تک سلولای بدنش دیده میشد. خودش نمیدونست اما پیمان نگاه غمگین و مایوسش رو میدید و کاملا زیر نظرش داشت. نگاه هایی که یه لحظه روی همون پسرک اون روزی میچرخید و لحظه بعد روی دختری که کنارش بود. ناگهان نگاه نادیا روی صورت خودش بر میگرده و لحظه ای خیره نگاهش میکنه. نگاهی که قطره اشکی تهش سو سو میزنه. - آروم زمزمه میکنه: خانوم راد اگر نمیخواید تو امتحان شرکت کنید بهتره بیرون تشریف داشته باشید. برای بار دوم جلوی این مرد باید سرش رو از خجالت پایین بندازه و حرفی برای گفتن نداشته باشه. نگاهش رو به پیمان میدوزه و تنها زمزمه میکنه: - میتونم منم یه برگه داشته باشم. از اینهمه جسارت دختر خوشش میاد. میدونه چیزی نخواهد تونست بنویسه چون همیشه سوال های این امتحان رو اونقدر بالا و سخت طرح میکرد که تنها کسایی رو بر داره که واقعا به دردش بخورن. حتی شده بود خیلی از سالها کسی رو بر نداره. حالا این دختر که تمام زندگیش و تحصیلش با تقلب جلو رفته بود... اما باز هم به احترام درخواستش رو بهش: - فکر میکنید از پس امتحان بر میاید؟ سرش رو پایین میندازه و: - نمیخوام امتحان بدم. فقط میخوام سوال ها رو داشته باشم. میشه؟ بدون هیچ حرفی برگه ای به دستش میده: - میتونید تو کلاس بشینید اگر بخواین. فقط رعایت جلسه رو بکنید.   ...   حالا کلاس تو سکوت مطلق فرو رفته و تنها صدا، صدای به هم خوردن ورق های کتابهای قانون و حرکت خودکار روی برگه هاست. صدای پیمان بار دیگه سکوت کلاس رو میشکنه: - دانشجویانی که فکر میکنن خیلی سر در نمیارن از سوال ها میتونن کلاس رو ترک کنند. با صدور اجازه برای چند لحظه همهمه گنگی تو کلاس میپیچه و بعد آروم تعدادی از دانشجوها کلاس رو ترک میکنند. نانادی که با اشاره پیمان و اشغال جاش توسط بهاره مجبور شده بود روی صندلی ای که درست کنار میز استاد گذاشته شده بود بنشینه، نگاهش رو به روبرو میدوزه و تو ذهنش تعداد کسایی که هنوز نشستن رو میشمره. حدود 14 نفر. با حسرت نگاهش رو به بابک و سارا میدوزه که هر دو مشغول نوشتن هستن. لحظه ای بابک که سنگینی نگاهی رو حس کرده سرش رو بالا میگیره و نگاهش رو با لبخندی کمرنگ به نانادی میدوزه و انگار صداش تو گوش نانادی میپیچه که ازش میخواد برگه رو بخونه. سرش بی اراده روی برگه سوال میچرخه و با دقت شروع به خوندن میکنه. کم کم مغزش کار میکنه: ای یه چیزایی تو ذهنش میچرخه. کاش لا اقل کتاب قانون همراهش بود. شاید میتونست یه چیزی از توش در بیاره. کم کم براش داشت جالب میشد این امتحان که تنها سه تا سوال بود. سه تا سوالی که از همین اتفاقای دور و برش بود و تنها باید کتاب قانونی می بود تا توش بچرخه. نانادی خاک تو سرت. یه قانون هم با خودت نمی یاری. حالا مثلا قانون داشتم چه غلطی میخواستم بکنم؟ خوب لاشو باز میکردی این که این سوالا رو از رو هوا نیاورده وقتی هم میگه با مستند قانونی یعنی که تو یه صفحه این قانون کوفتی جواب این سوالا هست دیگه. آره. راست میگی اما من که قانون ندارم. کاش داشتم. اونوقت لا اقل خیلی بیکار و علافه زیادی نبودم بین اینا. نگاه چطوری مشغولند همشون. خوش به حالشون. خودکار رو روی کاغذ به حرکت در میاره و شروع به نوشتن میکنه. خوب بالاخره احمق که نیستم یه چیزاییش تابلوست سوالهاش. سرم رو گرمه همونا میکنم که خیلی هم تو چشم نباشم. غافل از اینکه همین دست به قلم بردنش خودش باعث تو چشم پیمان رفتنش شده بود. براش جالب بود تلاش نادیا. تسلیم ناپذیر بود. پس میتونست به جایی برسه. از برگه امتحانی ای که بدون تقلب نوشته بود و نمره15 ای که گرفته بود مطمئن شده بود که این دختر استعداد زیادی داره که فقط یه تلنگر میخواد برای بیدار شدن و حالا اون باعث این تلنگر شده بود. لبخند روی صورتش میشینه و نگاهش رو به حرکت دستاش میدوزه و کم کم جلو میاد و کنارش پشت میز خودش قرار میگیره. حالا میتونه راحت نوشته های روی برگه نادیا رو بخونه. براش جالبه. نادیا اول خود سوال رو توضیح داده و بعد شروع کرده زیرش استدلال های خودش رو نوشتن. بعضی استدلال هاش کاملا مخالف قانونه و بعضی کاملا مطابقش. نگاه نادیا از روی برگه اش بلند میشه و پیمان نگاهش رو دنبال میکنه. نگاه غمگین و پر حسرت دختر روی کتاب دست اون پسر که حالا دقیقا نامش رو میدونه و اینکه نفر اول کنکور بوده ثابت میشه. براش یه معماست دوستی این دو قطب کاملا مخالف اما این فکر رو از ذهنش بیرون میکنه و دوباره جهت حرکت نادیا رو نگاه میکنه. نادیا دوباره سرش رو بر میگردونه و روی برگه هاش میندازه. پیمان آروم کیفش رو باز میکنه و کتاب قانونش رو بیرون میاره. کتابی که تقریبا تمام صفحاتش با برگه های نت نویسی شده جدا و مشخص و به نوعی تفکیک مطلب شده. تو ذهنش مطمئنه که برای کسی که تا به حال کتاب قانون باز نکرده حتی پیدا کردن مواد از چنین کتابی هم کار ساده ای نخواهد بود. اما دلش میخواد این فرصت رو به نادیا بده تا ببینه به قولی چند مرده حلاجه. دستش رو دراز میکنه و کتاب رو مقابل نادیا میگیره. نادیا چشماش برقی میزنه که انگار دنیا رو بهش داده باشن. آروم تشکر میکنه و کتاب رو میگیره و باز میکنه. پیمان بی اراده خنده رو لباش میشینه از حرکات نادیا. با وجود تفکیک مطالب نادیا برگ برگ ورق میزنه کتاب رو و بارها به فهرست کتاب رجوع میکنه و دوباره برمیگرده و به جستجو در بین صفحات. کاملا مشخصه تا به حال یکبار هم این کتاب رو دست نگرفته و حتی ورق نزده. کم کم انگار غلق کتاب دستش اومده باشه جهت دار صفحه ها رو ورق میزنه و لحظه ای بعد در مقابل چشمان حیرت زده پیمان درست زیر سوال اول و جایی که نظری کاملا مخالف ماده قانونی مربوط به اون مبحث نوشته شروع به نوشتن ماده میکنه. پیمان اول فکر میکنه نادیا متوجه این اختلاف بین تحلیلش و متن اون ماده نشده اما ثانیه ای بعد در کمال تعجب میبینه نانادی در حال شماره گذاری کردن دلایل مخالفتش و رد اون ماده هست. تقریبا تو شوک میره. اما نادیا اصلا تو این دنیا نیست. به قول خودش همچین تو بحر سوال رفته که انگار داره اتم رو میشکافه. نادیا سوال دوم رو به نیمه نرسیده وقت امتحان تموم میشه. لبخند روی لبش نشسته. به خودش ثابت کرده انقدر ها هم تعطیل نیست. و مهمتر از همه تو اون دقایقی که پیمان درست کنارش ایستاده بوده مثل علاف ها ورقه رو نشسته نگاه کنه و فرصت پوزخند زدن رو به پیمان نداده. خودش نمیدونه چرا اما واقعا براش مهم بود که جلو پیمان کم نیاره. غرق تفکرات خودشه که پیمان مقابلش قرار میگیره و دستش رو برای گرفتن برگه دراز میکنه نادیا با تعجب نگاهش میکنه و بعد آروم زمزمه میکنه: من که گفتم فقط میخوام برگه سوال رو داشته باشم و قصد و آمادگی امتحان رو ندارم. - مشکلی نیست. حالا که وقت گذاشتید و نوشتید پس دادنش ضرر نداره. - اما آخه من فقط یه سوال و نصف سوال بعدی رو نوشتم. - منم فقط مشتاق به خوندن نظرتون و راه حلی که برای همون میزان نوشتید شدم و برگه رو از نادیا میگیره.     --------------------------------------------------------------------------------       توی دفترش نشسته و در حال نگاه کردن به برگه های دانشجو هاست. حالا از بین تمام برگه ها تنها 4 برگه مقابلشه یه پسر که حالا میدونه اسمش هم بابکه و سه دختر: سارا بانو مجد، مریم حیدری و نادیا راد. برگه ها رو باز میکنه و نگاهش رو یکبار دیگه روی برگه ها میگردونه. برگه بابک رو کنار میگذاره. کاملتر از اونه که بخواد حرفی بزنه. تمام سه سوال با استدلال کامل و قانونی نوشته شده. سوالهایی که واقعا ساده نبودن و هر کسی نمی تونست جواب بده. درسته که ایراداتی داره اما اون ایرادات به جا هست. قطعا هم باید کاملا درست نمیشد پاسخ هاش اما اونقدر استدلال های قوی توش داشته که مجابش کنه. برگه بعدی مریم حیدری که اینم چیزی از برگه بابک نیکنام کم نداره. برگه شو میگذاره کنار. حالا تنها دو برگه مقابلشه یکی برگه دختری به نام سارا بانو که به هر سه سوال پاسخ داده و معلومه تمام تلاشش رو کرده و استدلالاتی که کرده هم در حد خودش خیلی خوبه و حرفی توش نیست. باید انتخابش کنه اما نگاهش میخکوب روی برگه ای مونده که تنها به یک سوال و نصف سوال بعدی جواب داده شده. سوال اول رو میخونه: فرد اظهار میکنه طرف به گوشش سیلی زده و دندانش شکسته. آثار سیلی نیست و دندان شخص هم پر شده بوده آیا شخص باید دادخواست ایراد صدمه بده و آیا مشمول دیه میشه؟ و ... ادامه سوال رو نمیخونه و نگاهش شاید برای چندمین بار روی پاسخ نادیا میگرده نادیا، اول شخص رو حواله پزشکی قانونی کرده و بعد از اون نوشته دیه داره و باید دادخواست ایراد صدمه بده. بعد در زیر رجوع کرده به قانون و اینکه در قانون چیزی به عنوان پر شدگی نیست و دیه ای هم براش عنوان نشده بلکه اگر دندان میشکست دیه داشت و ... بعد از اون با زبانی که به عکس سه برگه دیگه کاملا عامی بود نوشته بود اگر کسی شهادت بده یا خود فرد اقرار کنه بر اینکه این کار رو کرده و علم قاضی میتونه باعث تعیین دیه از روی ارش و محاسبه بشه. نادیا تفاوت ارش و دیه رو نتونسته تشخیص بده که جایی که تو قانون دیه برای چیزی تعیین نشده باشه ارش محاسبه میشه که تفاوت بین خسارت دیده و سالم هست و برای همین هر دو رو با هم آورده.اما از طرف دیگه پاسخ دادنش درست مثل بچه هاست و کاملا مشخصه که برگه رو نمیخواسته بده چون علم قاضی رو پر رنگ کرده بود و دو طرفش عکس دو تا صورتک که شامل دو چشم و یک دهان باز از خنده بود گذاشته بود و زیرش دوباره با جسارت نوشته بود هر چند تو این دوره زمونه علم قاضی هم بر میگرده به جیبش و تو یه ثانیه میتونه یهو علمش از این رو به اون رو بشه. دختر تحلیل درست و کاملی با زبون عامیانه اش کرده بود اما سرش رو هم با این جواب دادن میتونست به باد بده. بعضی واقعیاتی رو تو تحلیلش آورده بود که یک حقوقدان اصولا چشمش رو روشون میبنده تا وارد سیاست نشه و بحث حقوقی، حقوقی بمونه. با لبخند سوال اول رو رد و به سوال دوم نگاه میکنه - مرد موی بلند زنش رو دوست نداره و ازش میخواد تا کوتاهشون کنه. زن بهایی به حرف مرد نمیده و مرد زمانیکه زن در خواب هست موهاش رو کوتاه میکنه. حال زن حق شکایت داره یا نه و تحت چه عنوانی و قانونا حکمی وجود داره یا خیر. پیمان از سوال خودش خنده اش میگیره. رسما با اعصاب نادیا انگار بازی کرده باشه سوالش. دخترک آنچنان کوبنده شروع به پاسخ کرده بوده که پیمان ناخوداگاه نگاه جنگل وحشی دخترک جلوی چشمش میاد: دیگه به قانون نرسیده بوده فقط نوشته یه مشت اراجیف. قانونشون میگه خسارت باید بالفعل باشه. بالقوه باشه حق شکایت نداره پس چون منفعتی زایل نشده دیه ای هم بهش تعلق نمیگیره و حق شکایت هم نداره. بعد پشتش نوشته پس اون اعاده حیثیت کوفتی رو برا چی گذاشتن خدا میدونه. آره دیگه زنه برده زر خریدشه خوب خدا رو شکر مو هم که دوباره بلند میشه پس باید خفه شه دختره و بشینه سر جاش. اعاده حیثیت برا این موردا نیست که. دلش میخواست بدونه در نهایت نادیا میخواست به چه نتیجه ای برسه. قطعا به همین سادگی ول کن نبود. جواب ها در همین حد و تا همین جا هم نشان از زیرکی و باهوشی نادیا بود و پیمان رو برای انتخاب کردنش مجاب کرده بود اما از طرفی نباید حق رو ناحق میکرد. نادیا به هر سه سوال پاسخ نداده بود و تازه نوع بیانش هم به هر کسی شبیه بود الا یه حقوقدان. نمی تونست به همین سادگی هم حق دیگری رو پایمال کنه. نادیا خودش مقصر بود. خودش نخواسته بود تا مثل دوستش باشه. خودش ساده ترین راه رو برای به اتمام رسوندن دانشگاهش انتخاب کرده بود و قطعا این راه از نظر پیمان قابل پذیرش نبود و نمی تونست کسی رو وارد گروه کنه که در نهایت با تقلب میخواست مدرک بگیره. همیشه کسانی رو گرفته بود که در آینده برای خودشون کسی بشن و بهشون افتخار کنه اما واقعا میتونست نادیا هم تو همین دسته قرار بگیره؟ قطعا اون دختر دیگه محق تر بود. اما از نادیا هم نمیتونست بگذره. شاید میتونست درستش کنه. با خودش درگیر بود و تقریبا هیچ قدرتی برای تصمیم گیری بین این دو نفر نداشت. انگار دو تا آدم تو وجودش نشسته بودن و یکی میگفت قبولش کن و دیگری میگفت حقش نیست.   ...   نادیا روی نیمکت نشسته بود و با لیوان نسکافه اش بازی میکرد و بابک و سارا با فاصله از نادیا مشغول تماشاش بودن. - ا ا ا دیدی چه نامردی بود استاده؟ مخصوصا قبلش نگفته بود. مرتیکه. بابک دیدیش. خود نا مردش بود که ازم تقلب گرفت. دیدی چطوری بهم پوزخند زد؟ رسما داشت از کلاس بیرونم میکرد. - بابک به اینهمه حرص نانادی میخنده و با آرامش: نانادی بسه دیگه. حالا مگه چی بود. چه ارزشی داره اصلا. تو که اهل تحقیق و کار و مطالعه نیستی اصلا دیگه چرا ناله نفرین میکنی؟ - نادیا با ناراحتی نگاهش رو به بابک و سارا میدوزه و بعد زیر لب: آخه میدونم شماها جفتتون خوب دادین انقدر که خر خونین. اینم انتخابتون میکنه و بعد از من میگیرتتون. اونوقت دیگه هیشکی نیست که وقتای بیکاری بیاد اینجا با من بشینه نسکافه بخوره و بگیم بخندیم. - سارا رو به نادیا سعی میکنه آرومش کنه : این چه حرفیه نانادی. هیشکی ما رو از هم نمی تونه جدا کنه. ما هیشه با همیم. بهت قول میدم هیچوقت تنهایی نیای اینجا بشینی. حالا بس کن اون لب و لوچه آویزونتو. - بابک بهش میخنده: اوه حالا خوبه بیچاره کتاب قانونم بهت داد ها. نگا چطور عوض دستت درد نکنه فحشش میدی. - خوب آخه اون کتاب کوفتی که من تا حالا یه بارم بازش نکرده بودم به چه دردی میخورد؟ ماشالا انقدرم توش نوشته بود که آدم بدتر گیج میشد. تقلباشم به درد نخور بود. - بابک به قهقهه میخنده: دختر تقلب کدومه. اونا نت برداریه. کلی کمکن اون یادداشت ها که بفهمی چی به چیه. چی کجاست. هی بهت میگم بشین این کتابا رو لا اقل یه ورق بزن. - اوه بی خیال بابک. حالم گرفته ست. بدترش نکن. حالا توی ماشینش نشسته و داره به سمت خونه میره در حالیکه هزار جور فکر تو مغزش میچرخه. کفریه اما نمیدونه چرا. دلـــــــ ـــ ـش میخواست اونم یکی از اون سه نفر بود. براش مهم شده بود درخشیدن جلو چشم پیمان اما چرا خودش هم نمیفهمید. نمیخواست اسمش تو ذهن پیمان به دانشجوی به درد نخور متقلب حک بشه. این اولین باری بود که تقلب یه واژه زشت شده بود. اما جالبیش اینجا بود که فقط جلوی پیمان و برای اون زشت شده بود وگرنه مانی همیشه این واژه رو تو سرش میزد و سر به سرش میگذاشت اما عین خیالش هم نبود. بابک بارها بهش گفته بود که یه کم شیوه شو عوض کنه. یه کم مرور کنه کتابا رو اما همیشه فقط خندیده بود و حالا به حرف بابک رسیده بود که یه روز خودت خودت رو سرزنش میکنی و حسرت میخوری و میگی کاش یه چیزی تو این مغز آکبندم فرو کرده بودم. و حالا اونم چه زود به این نتیجه رسیده بود.   ... سارا با دلهره مدام قدم میزد و بابک از سویی سعی میکرد دلهره سارا رو کم کنه و از طرف دیگه نادیا رو از این بغض و مچاله شدنش گوشه راهرو بیرون بیاره. برای هر کدومشون به نوعی جواب این امتحان شده بود بزرگترین دغدغه. سارا رو باز درک میکرد چون میدونست دلش میخواد همزمان با درسش کار کنه و تجربه خودش رو بیشتر کنه تا در آینده بتونه حرفی برای گفتن داشته باشه و خوب حق هم داشت با اینهمه تلاشی که میکرد. اما نادیا براش یه علامت سوال شده بود. نمیفهمید دردش از چیه واقعا. اینو حتی به خودش هم گفته بود که نانادی اگه دردت تنهایی که من بهت قول میدم از وفت بیکاری با هم بودنمون نزنم و هیچوقت تنها نباشی. اگه دردش انتخاب نشدن بود که خوب باز بارها بهش گفته بود که باید از تقلب دست بکشه و اونم بارها گفته بود فقط میخواد یه مدرک بگیره. پس دیگه دردش چی بود؟ فکرش تنها به یه جا میرفت اونم اینکه برای نانادی این مهمه که تو چشم این استاد باشه. براش مهمه که این استاد دیدش جور دیگه ای باشه. اما چرا؟ مگه اهمیتی هم داشت؟ این که پس فردا میخواست مدرکش رو بگیره و بعدم تموم شه و بره دنبال تفریحش. نگاهش رو به نانادی میدوزه و آروم زیر لب زمزمه میکنه شاید عشق؟؟؟؟ اما انقدر علامت سوال جلوش میاد که بی خیالش میشه و به سمتشون بر میگرده - پاشین بابا. پاشین دخیل بستین اینجا. بریم یه چیزی بخوریم. حالا این خانوم کریمی یه چیزی گفت. هنوز که خبری نیست. نه کسی اومده نه لیستی آورده نه چیزی رو برد زدن که شما دو تا دخیل بستین به این برد. پاشین هر وقت زدن میایم می بینیم دیگه. بابک هر دو رو بلند میکنه و به سمت پله ها میرن که پیمان همزمان از پله ها بالا میاد. پاهای نانادی ناگهان سست میشه و نگاهش میخکوب روی پیمان. پیمان لحظه ای بهش چشم میدوزه و بعد نگاهش رو به بابک و دختر کناری که حالا با شنیدن نام سارا فهمیده همون نفر رقیب نانادی بوده، بر میگردونه و با سلام بابک به خودش میاد و کوتاه جواب میده و از مقابلشون میگذره و نانادی و سارا هم پشت سرش قدم بر میدارن و بابک هم در پشت. نگاهش به نانادی و قدمهاش دوخته میشه و غم تو نگاهش میشینه و با خودش زمزمه میکنه کاش منو قبول نکرده باشه .         --------------------------------------------------------------------------------   اسامی رو روی برد زدن. بابک به سمت برد میره و نانادی و سارا تنها با نگاه دنبالش میکنن. بابک حالا نمیدونه باید خوشحال باشه یا ناراحت توی لیست اسامی به ترتیب: بابک نیکنام/ مریم حیدری/ سارا بانو مجد. بابک بر میگرده و نگاهش رو به چشمای سارا میدوزه و با لبخند بهش تبریک میگه و دست نانادی رو میگیره و بلند میکنه: خوب بریم دیگه. حالا میتونیم بریم یه چیزی بخوریم. نانادی بس کن دیگه. نانادی بغض تو گلوش رو به زور پایین میده و با لبخند به سارا و بابک تبریک میگه و بعد همون ظاهر همیشه خوشحال رو به خودش میگیره و به سمت پله ها میدوه و از دور بلند رو به بابک و سارا: بدویین بابا. زود باشین که یه شیرینی حسابی افتادم. بابک و سارا هر دو میفهمن که همه رفتار های نانادی یه بازیه و از درون غمگینه اما ترجیح میدن این رو به روش نیارن تا کمتر غصه بخوره. هنوز پله ها تموم نشده نانادی با صدای قدم هایی محکم و ادوکلن گسی ناخوداگاه سرش رو به پشت بر میگردونه و نگاهش رو به چشمای پیمان که پشت سرش در حال پایین اومدنه میدوزه. پیمان هم نگاهش رو به نانادی میدوزه و نانادی ناگهان از این نگاه گر میگیره و طاقت نمی یاره. سرش رو پایین میندازه که پیمان با لحنی محکم و جدی مخاطب قرارش میده - خانوم راد تو دفترم منتظرتون هستم. بعد در مقابل چشمان حیرتزده و متعجب نانادی از پله ها پایین میره. انقدر سریع جمله دستوریش رو گفته که نانادی هنوز نتونسته هضمش کنه. با گیجی به سارا که حالا کنارش ایستاده نگاه میکنه که سارا هُلش میده - برو دیگه چرا گیر کردی. راه بیفت. مگه نشنیدی گفت منتظرته؟ - چی کار داره؟ - من چمیدونم. باید بری تا بفهمی دیگه. ای بابا تکون بخور نانادی. - دفترش کجاست اصلا؟ - راه بیفت بریم سمت ساختمون جدید اونجا رو برد زدن شماره دفتر همه استادا رو.   ....   ضربه ای به در نیمه باز اتاق میزنه و وارد میشه و بابک و سارا بیرون در به انتظارش می ایستند. پیمان به احترام ورودش روی پا نیم خیز میشه و با دست مبلی رو بهش تعارف میکنه. نانادی نگاهش رو از روی نگاه خیره و موشکاف پیمان میگیره و اینبار نگاهی دیگه رو روی خودش ثابت میبینه. عصبی و مستاصل دوباره سرش رو بالا میگیره که نگاهش روی صورت دختری حدود 28 سال ثابت میشه. دختری قد بلند با پاهایی کشیده که کنار هم بصورت کج جفت کرده و با آرامش در حال نوشیدن قهوه و نگاه کردن به نانادی ست. اینبار نگاهش روی صورت دختر میچرخه. صورتی گرم و دوست داشتنی و سفید. با خودش فکر میکنه شاید اگر منم انقدر تلاش نمیکردم برای تیره کردن پوستم، به همین سفیدی می بودم. دو چشم خمار عسلی رنگ و موهایی خرمایی رنگ و لب و بینی زیبا و خوش فرم با آرایشی ملایم و زیبا. صورت دخترک انقدر جذاب و زیبا هست که بتونه نگاه یک مرد رو به خودش جذب کنه. دوباره با کنجکاوی دختر رو بر انداز میکنه. روپوش نسکافه ای رنگ بلند خوش دوخت که روی کمر کمی تنگ شده با شلوار پارچه ای تو همون مایه و کفش های چرمی قهوه ای رنگ پاشنه بلند. تیپ دختر زیادی خانم وار و اتو کشیده ست. براش عجیبه که این دختر تو اتاق پیمان اونم انقدر صمیمی که نسکافه مینوشه، چیکار میکنه. ناگهان حرف آریانا تو گوشش زنگ میزنه و با خودش زمزمه میکنه شاید خودش باشه. بی هوا و سریع سرش رو بر میگردونه سمت پیمان و نگاهش رو سریع از بالا تا پایین لباس های پیمان میگردونه. کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید که کت رو به جارختی گوشه اتاق آویزون کرده. ندیده صدای کفش های پیمان قیافه کلاسیک کفش هاش رو هم به یادش میاره. خوب نانادی قطعا این دختر خودشه. جز این نمی تونه باشه. چقدر هم به هم میان. بعد با وسواس به خودش نگاه میکنه با اون روپوش کوتاه سرمه ای رنگش با آستین های نیمه تا خورده که با دکمه ای به این حالت فیکس شده و بلندی مانتو که بالاتر از زانوشه و تنگ چسبیده بهش. شلوار گرمکن سرمه ای رنگ گشاد و کفش های ورزشی نایک طوسی سرمه ای. مقنعه ای کج و معوج و موهایی آشفته که به خاطر چتری های درهمش این آشفتگی بیشتر هم شده. شاید تنها نقطه مثبت خودش رو تو رنگ پوستش که برنزه شیکی هست که خودش عاشقشه و آرایش بی نقص صورتش در مقابل چشمای سبز تیره اش میبینه. پیمان که از نگاه های نانادی تا ته خط رو خونده بعد از مدتی که به نانادی فرصت میده برای این کنکاش و تخمین زدن خودش نانادی و کمند، روی صندلیش تکونی میخوره و به این شکل نانادی رو از هر عالمی که هست بیرون میاره. - خانم راد طبق معمول همیشه بی هوا و با حرص نگاهش رو به پیمان میدوزه و : نانادی. - پیمان دوباره حرفش رو پی میگیره: خانم نادیا راد و نانادی تو ذهنش فکر میکنه یعنی که نانادی با دیوار حرف زدی پس خفه شو. - من برگه شما رو مطالعه کردم. شاید اگر تمام سوالات رو پاسخ داده بودید الان این شما بودید که به عنوان نفر سوم پذیرفته میشدین. نانادی که حاضر بود بمیره اما بیش از این، از پیمان تحقیر و متلک نشنوه و با خیال اینکه میخواد دستش بندازه و برای اینکه جلوی این دختر که حالا براش ناگهانی مهم شده بود لا اقل آبروش حفظ بشه، سریع حرف پیمان رو قطع میکنه و این بار با کمال ادب و سعی فراوان در قلمبه سلمبه و رسمی حرف زدن جلوی دختر و تنها به دلیل همون حضور دختر رو به پیمان: - استاد راستین من که از اول خدمتتون عرض کردم فقط میخواستم سوال ها رو داشته باشم وگرنه دکتر من قصد شرکت تو امتحان رو نداشتم اصلا. پیمان از اینهمه ادب نادیا خنده اش میگیره و با تیزی میفهمه تمام این الفاظ از برکت وجود کمنده پس با تلاش جلوی خنده خودش رو میگیره و با جدیت دوباره رو به نادیا: - خانوم از تحلیل هایی که کرده بودید اینطور استنباط کردم که اگر بخواهید میتونید یکی از دانشجویان موفق بشید. چون استعدادی که تو شما دیدم از نوشته هاتون و موارد دیگه ای که قبلا دیدم ازتون نشون میده چیزی از دوستانتون کم ندارید. من میخوام یه فرصت به شما بدم و البته یه شرط داره و اونم اینه که روش مطالعه خودتون رو تغییر بدین. نادیا زیر لب با خودش زمزمه میکنه: ای رذل عوضی. بالاخره تیکه تو انداختی. خیله خوب تو هم نانادی. برو خدا رو شکر کن لا اقل جلو این دختره نفرمود شیوه مطالعاتیتون چیه. - خانم راد حواستون با منه؟ نگاه کمند رو با لبخندی مهربون روی صورتش میبینه اما هر چی تلاش میکنه تحمل این نگاه رو هم نداره. همش تو ذهنش فکر میکنه اگر دو بار به پیمان هم همینجوری لبخند زده باشه که من ول معطلم. ناگهان خودش از حرف خودش متعجب میشه. نانادی این حرف یعنی چی؟ خوب به تو چه که... چته نانادی؟ ها؟ میشه راتو بکشی بیای بیرون از این اتاق تا جلوتر نرفتی؟ - خانوم راد؟ نگاه عصبی و اخم پیمان زنگ خطر رو تو گوشش میزنه. پس تمام تلاشش رو میکنه و فکرش رو از همه جا خالی و نگاهش رو به پیمان میدوزه: - ببخشید گفتم که تمایلی به مطالعات اضافه تر از درسام و کار کردن ندارم. با اجازه. - پس یعنی انقدر سخته کاری که ازتون خواستم؟ واقعا اینه جوابتون؟ نا امیدم کردید. روتون داشتم حساب دیگه ای باز میکردم. ای خدا این مرد چه قدرتی داره که با حرفاش میتونه من رو اینجور به زانو در بیاره؟ اما مطمئن باش جلوت بمیرمم کم نمیارم. پیمان نگاه نانادی رو میدید و داشت لذت میبرد. مطمئن بود این دختر کسی نیست که به این سادگی کم بیاره. این نگاه میتونست هر کاری بکنه اگر فقط اراده میکرد. باید وادارش میکرد. به هر قیمتی. کمند نگاهش رو از روی صورت دختر بلند و روی صورت پیمان برگردوند. نگاه همون نگاه چهار سال پیش بود. حتی نوع تحریک کردن دخترک. اما چیز دیگه ای هم تو این نگاه بود. چیزی که قبلا ندیده بود. نوعی ترس و لذت. نوعی حس وابستگی. پیمان داشت با نگاه و کلامش سعی میکرد دختر رو نگه داره. چیزی که هیچوقت تو پیمان ندیده بود. نگاه نادیا ناگهان خشمگین و طوفانی شد. دهانش باز شد اما باز نشده بسته شد. کلام در دهانش ماسید و نگاهش آروم آروم رو به پایین خم شد و زیر لب زمزمه کرد: - من به دردتون نمیخورم. وقتتون رو تلف نکنید.. و از روی صندلی بلند و به سمت بیرون اتاق حرکت کرد. پیمان از حرکت ایستاد. کسی این حرفها رو قبلا گفته بود. بدون این لفظ جمعی که حالا این دختر بکار برده بود. کم کم صدا بلند و بلند تر میشد: "من به درد تو نمیخورم پیمان. وقتت رو تلف نکن". دوباره همه چیز داشت زنده میشد. زنگ خطر انقدر بلند بود که ناگهان پیمان بی هوا و با صدای بلند و در حالیکه نگاه خسته اش رو روی نانادی زوم کرده بود: - تو اشتباه میکنی دختر. نادیا لحظه ای به پشت سر برمیگرده و نگاه متعجبش رو به پیمان میدوزه که کمند جلوی چشمش پر رنگ و پر رنگ تر میشه و صداش توی گوشش زنگ میزنه که با وحشت نگاهش رو به پیمان دوخته و داره از روی مبل بلند و به سمت پیمان میره: پیمان! پیمان خوبی؟ موندن رو جایز نمیبینه خصوصا با هر قدم نزدیکتر شدن کمند به پیمان و خرد شدن چیزی تو وجودش و خم شدن پاهاش. نمیخواد اینهمه نزدیکی رو ببینه. روشو بر میگردونه و سریع از در بیرون و در رو به هم میکوبه و سریع از راهرو عبور میکنه و حتی به صداهای بابک و سارا هم که مدام صداش میکنن توجهی نمیکنه و کم کم به حالت دو از در شیشه ای بیرون و از پله ها پایین میره و از دانشگاه خارج میشه. در ماشینش رو باز میکنه و روی صندلی میشینه. انگار اشکاش منتظر همین فرصت بودن که بی وقفه شروع به باریدن میکنن و پاشو روی پدال فشار میده و صدای ضبط ماشین رو بلند میکنه.         --------------------------------------------------------------------------------       پیمان لیوان آب رو لاجرعه سر میکشه و رو به کمند خواهش میکنه تا تنهاش بذاره. صدا مدام توی مغزش میچرخه و به چهار سال پیش برش میگردونه. به همون صبح لعنتی. همون صبحی که از وقتی وارد دفتر شده بود مدام دلشوره داشت و عصبی بود. انگار میدونست اتفاقی افتاده. عقربه های ساعت روی دیوار 12 ظهر رو نشون میداد و هنوز نه از مریم خبری بود نه از امیر. امیر دوست و هم دانشگاهیش که دوره دکترا هر دو تو یه دانشگاه در فرانسه تحصیل کرده بودن. پسری قد بلند و سبزه با عضلاتی مردونه که زیبایی و قدرت رو به نمایش میگذاشت. نگاهش همیشه تیز بود. درست مثل عقاب. قدرت نفوذ و تاثیر گذاریش روی بخصوص زنها عالی بود. پسری خوش پوش و خوش مشرب و تقریبا همیشه خندان. با دندانهایی ردیف و مرتب که جلوه خنده هاش رو بیشتر هم میکرد. آها و البته پولدار. همون واژه مزخرف که مریم رو بیشتر از هر چیزی به خودش جذب کرده بود. تمام رفتارهای مریم جلوی چشمش میاد. درست از ماه دوم بود که یهو اون دختر ساده تبدیل شد به دختری با روپوش و شلوار نو. قیافه ای کاملا عوض شده با موهای بلوند و آرایشی غلیظ. تا حدی که یه بار از کوره در رفته بود و بهش گفته بود اینجا گاهی افرادی میان که با این پوشش سازگاری ندارن و باید تو دفتر با سر و وضعی درست بیاد. چقدر از اون روپوش های سبک و رنگای جلفشون متنفر بود و مریم اونا رو میپرستید. اما نگاه های امیر هم بی تاثیر نبود. چند بار خودش دیده بود که چطور تو چشمای مریم زل میزد و به عشوه ها و لندی هاش میدون میداد. بارها به امیر گوشزد کرده بود که این کار درست نیست اما هر بار هم امیر بهش گفته بود که تو که من رو میشناسی. من هیچ فرقی با زمانی که فرانسه بودیم نکردم. هر کس خودش بخواد و پا بده منم لذت میبرم. راست میگفت امیر همیشه همینجور بود اما تیز تر از اون بود که بخواد دم به تله بده و گیر بندازه خودش رو. شاید وقتی برای اولین بار کمند رو دیده بود و این نزدیکی و عشق تو چشمای امیر رو برای اولین بار باور کرده بود که این مرد هم میتونه به چیزی غیر از خوشگذرونی فکر کنه. کمند بی عیب و نقص بود. از یه خونواده حسابی و تحصیل کرده با وضع مادی خوب. درست مثل امیر. انتخاب امیر بی عیب و نقص بود و البته غیر از این هم ازش انتظار نمی رفت. کمند همیشه سنگین و خانم بود. جلوی خیلی از رفتارهای سبکسرانه امیر رو گرفته بود. تازگی عشق رو تو نگاه امیر هم میدید اما همیشه یه استرس عجیبی نسبت به رابطه امیر با مریم داشت. مریمی که اولین بار امیر بود که بهش گفته بود وقتی میبینمت نمیدونم چرا ولی یاد اسم ساینا می افتم. تو هم مثل ساینا نماد پاکی و خوبی و خلوصی. امیر دقیقا درست فهمیده بود مریم رو ولی خیلی راحت تمام این خوبی ها رو ازش گرفته بود. پیش خودش فکر میکرد با عشقی که امیر به کمند داره کم کم دست از مریم میکشه اما مریم هم ول کن نبود. هیجوقت نفهمیده بود مریم دنبال چی بود که حتی وقتی بهش گفته بود که امیر با کمند نامی رفت و آمد داره و به زودی ازدواج میکنه باز دست از سر امیر بر نداشته بود. ساعت حدود 12.5 بود که تلفن زنگ زده بود و بعد از چند ثانیه منشی به پیمان اطلاع داده بود که آقای سلیمانی پدر مریم میخواد باهاش حرف بزنه. بماند که چه استرسی رو به خودش وارد کرده بود تو همون چند ثانیه تا برقراری ارتباط. استرسی که با حرفهای قدیری صد برابر شده بود. پدر بیچاره نگران از زنگ نزدن دخترش گفته بود که مریم دیروز زنگ زده بوده که با دانشگاه یه اردوی یه روزه رفته و فردا صبح بر میگرده و قرار شده بوده وقتی رسید تهران بهشون زنگ بزنه اما تا اون لحظه زنگی نزده و حالا پدر نگران دست به دامن پیمان شده. پیمان سلیمانی رو آسوده خاطر کرده بود که مسئله ای نیست و خودش پیگیر میشه و بعد از اون هم چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمش گذشته بود. مریم تا ساعت 8.5 شب تو دفتر بود و حتی پیمان هم نتونسته بود مجابش کنه که هوا تاریک شده و دیگه باید بره خونه اش. اما ساعت 9 بالاخره رضایت داده بود که بلند شه و امیر هم پیشنهاد داده بود که تا مسیری برسونتش و با هم رفته بودن. چیزی مغزش رو پر کرده بود. چیزی که تمام تلاشش رو برای پس زدنش کرده بود اما درست زمانیکه موفق شده بود کمی فکرهای مزاحم رو از خودش دور کنه در باز و مریم دوشادوش امیر وارد شده بود. پیمان تقریبا شوک زده بود که چطور این دو تا با هم اونم این موقع رسیده بودند. نگاه خشمگینش رو به چشمای مریم دوخته بود و بابت تاخیرش بازخواستش کرده بود اما مریم در جوابش فقط لبخند زده بود و این امیر بود که جواب پیمان رو داده بود. اونم تنها با یک کلام. ساینا با من بوده. برا همین دیر اومد. زنگ خطر تو گوشش به صدا در اومده بود و گیج نگاهشون کرده بود. امیر بعد از نیم ساعت رفته بود و پیمان مریم رو تو دفترش برده بود. تصاویر تو ذهنش رنگ گرفته بود و نگاهش روی همون صندلی میخکوب شده بود در حالیکه با دستاش محکم سرش رو تو دست گرفته بود صداها زنده و زنده تر میشد: - بهتره سعی نکنی بهم جواب دروغ بدی. هر سوالی ازت میپرسم عین آدم جواب میدی. دیشب کدوم گوری بودی؟ - به خودم مربوطه. - اون روی سگم رو بالا نیار گفتم دیشب کدوم گوری بودی که ساعت 4 بعد از ظهر از این خراب شده زنگ زدی به بابات و به دروغ گفتی از طرف دانشگات داری میری اردو. اونم در حالیکه تا ساعت 9 شب تو همین خراب شده و ور دل ما بودی. هان؟ - گفتم که به خودم مربوطه. - د لامصب میگم کدوم گوری بودی؟ دیشب کدوم گوری سرت رو گذاشتی رو زمین؟ - مریم باز با ریلکسی و لبی پر خنده نگاهش رو به چشمای پیمان دوخت و : یه گور خیلی خوب. یه شب فوق العاده و رویایی داشتم. عالی بود. - چرا عین هرزه های عوضی جوابم رو میدی؟ مریم خواهش میکنم درست جوابم رو بده. دیشب کجا بودی؟ صبح کجا امیر رو دیدی؟ - صبح امیر رو ندیدم. - پس کی دیدی؟ چطور با هم رسیدین؟ - هه. خوب معلومه چون با هم اومدیم. - از کجا با هم اومدین مریم؟ - من ساینا هستم. اینو تو گوشت فرو کن اولا. دوما از خونه امیر با هم اومدیم. ضربه اونقدر کاری بود که پیمان نگاهش مات و حرف تو دهنش مونده بود و بعد از چند ثانیه که عمرش براش قدر یه قرن بود بالاخره زبونش چرخیده بود: داری دروغ میگی. میخوای عصبیم کنی. مگه نه؟ - چرا باید بهت دروغ بگم. تو پرسیدی منم جوابت رو دادم. باور نداری برو از امیر بپرس. کلی هم بهمون خوش گذشت.   ...   با وحشت سرش رو بلند میکنه. انگار مریم هنوز نشسته روی همون صندلی. حالا تنها چیزی که یادش میاد اون ضربه سیلی که بلند شده بود و تو دهن مریم زده بود: - هرزه آشغال. از جلو چشمم برو بیرون. دیگه نمیخوام ببینمت. خوب مزد زحمتای من و بابات رو دادی. باش تا نتیجه شو ببینی. - هه خودتو نکش. این که دق کردن نداره. میدونم ناراحتیت از چیه. از اینه که چرا تو رو انتخاب نکردم. داری به امیر حسودی میکنی. فکر کردی خودمم میخوام بمونم اینجا؟ نه قربونت وقتی امیر رو دارم چه نیازی به تو و پولت دارم آقا. - هه. برات متاسفم. واقعا متاسفم مریم. و برای خودم بیشتر که خوب نشناختمت که اگه میدونستم انقدر پستی غیر ممکن بود دستت رو بگیرم اون روز. ولی این حرفم رو فراموش نکن مردا هیچوقت پابند زنایی که آسون به دستشون بیارن نمی شن. به همون آسونی که پاکی و بکر بودنت رو ازت گرفت، به همون آسونی هم ولت میکنه. حالا بشین و تماشا کن. اما دیگه نمیخوام ببینمت. نمیخوام اون روزی که پشیمون میشی ببینمت. لیاقت بیش از این رو نداشتی وگرنه کم نذاشتم برات. حالا برو.     ...   مریم رفته بود اما همی چیز به همون جا ختم نشده بود. اوایل زیاد صدای تلفن امیر رو میشنید و بعد خوش بش هاشون رو. برای کمند خیلی ناراحت شده بود و خودش رو مقصر میدونست اما از طرفی هم امیدوار بود که امیر مریم رو رها نکنه و خودش از یه راهی کمند رو مجاب کنه و بذاره بره سراغ زندگیش. اما چند وقت بعدش در کمال نا باوریش به نامزدی کمند و امیر دعوت شده بود. حالا براش قدر مسلم شده بود که مریم تنها بازیچه امیره. دوباره دلش برای مریم سوخته بود. اما دیگه فقط از دور مراقبش بود تا ببینه پایان این راه به کجا میرسه و با خودش عهد بسته بود که اگه مریم سر عقل بیاد بهش یه فرصت دیگه بده.   ...   اون روز مریم رو تو دانشگاه دیده بود اونم پریشون و سرگردون. رنگ به صورت نداشت. با خودش حدس زده بود که تازه جریان نامزدی رو فهمیده. تمام کلاساش رو کنسل کرده بود و دنبال مریم راه افتاده بود. گوش به زنگ تلفنش بود تا مریم زنگ بزنه و بگه که پشیمونه. تا فقط لب باز کنه تا پیمان دوباره دستش رو دراز کنه به طرفش چون خودش رو مسئول میدونست تو تموم اون اتفاقا. ساعت حدود یک ظهر بود که مریم گوشی به دست جایی خلوت از دانشگاه ایستاده بود و منتظر. قطعا میخواست با امیر حرف بزنه و پیمان همه گوش شده بود. مریم داشت اشک میریخت که بالاخره انگار امیر جواب داده باشه زمزمه سلامش به گوشش خورده بود.



:: موضوعات مرتبط: رمان تقلب ,
:: برچسب‌ها: رمان تقلب فصل سوم , رمان , رمان جدید , رمان قدیمی , رمان عاشقانه , رمان رمان رمان , رمان ایرانی ,
:: بازدید از این مطلب : 1029
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : دوشنبه 06 بهمن 1393
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

کد امنیتی رفرش

موضوعات
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پشتیبانی