loading...
دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,رمان بیست
admin بازدید : 1034 دوشنبه 06 بهمن 1393 نظرات (0)

 باور کن میگم. - لعنتی پولتو میخوام چیکار؟ ... دیگه چیزی از حرفای مریم نمی شنید. کلافه و گیج فقط با نگاه مریم رو دنبال میکرد که حالا داشت با کس دیگه ای حرف میزد و هنوز اون اشکا روی صورتش روون بودن. تو یه لحظه دستش به سمت گوشیش رفت و شماره امیر رو گرفت - امیر کاری که نباید کردی حالا باید پاش وایسی. به کمند همه چیز رو بگو. اون درکت میکنه. باید به مریم کمک کنی. تو پدر اون بچه ای. - جوک میگی پیمان؟ چه دلیلی داره اصلا. خودش خواست. به زور که وادارش نکردم. - اما تو میدونستی اون عقلش به این چیزا نمی رسید. میدونستی اون این کاره نبود. تو باید پاش وایسی امیر. - بس کن پیمان. پای چیش وایسم؟ کمند رو با اینهمه متانت و وقار و خانومی که حتی بعد نامزدیمون تا حالا هم جز صد سال یه بار یه بوسه ازش بیشتر سهمم نبوده ول کنم بیام دختری رو بچسبم که راحت تسلیمم شده؟ من احمق نیستم فکر کردی برا چی دنبالم اومد؟ هان؟ فقط به این امید که فردا زن یه آدمی بشه که دستش به دهنش برسه. من و ساینا سنخیتی با هم نداریم. ساینا هم یکی مثل اینهمه دختر دیگه که تو تمام این سالها باهاشون خوش بودم. خودش مقصره. الانم بهش گفتم بره سقطش کنه هزینه اش رو هم میدم. ولی بمیرمم با همچین آدم بی اراده ای که انقدر راهت پا بده زیر یه سقف زندگی نمی کنم. پس تو هم بی خیال شو. شماره مریم رو میگیره و منتظر میشه. بعد از شاید هفت یا هشت بار زنگ خوردن گوشی رو بر میداره - مریم پیمانم. باید باهات صحبت کنم. همین الان. کجایی؟ - قبرستون. - الان موقع لجبازی نیست پس بگو کجایی؟ - میخوای چیکار؟ چیه؟ امیر جونت زنگ زده چیزی بهت گفته؟ - مریم کار غلط رو خودت کردی. خودت اون وقتی که خودم رو خفه میکردم کر شده بودی پس دلیلی برای متلک گفتن الانت به من نمی بینم. در ضمن من خودم همه حرفات رو شنیدم. همین چند دیقه پیش که به امیر زنگ زده بودی. من همه چیز رو شنیدم. بهتره بگی کجایی تا یه فکری بکنیم. - مثلا چه فکری؟ که به یه دکتر خوب معرفیم کنی؟ - مریم زبون تلخت رو جلو دارش باش. یه غلطی کردی حالا باید دنبال چاره باشیم پس عین آدم بگو کجایی تا با هم حرف بزنیم.   ...     - نمیتونم بکشمش. نمی تونم. اون یه موجود زنده ست. یه بچه سه ماه و نیمه. - آخه چطور اینهمه مدت نفهمیدی؟ - انقدر که سرم گرم امیر و خوشیم بود. حال خرابی هم نداشتم که بخوام شک کنم. پیمان با خجالت و سری رو به پایین زمزمه میکنه اما خوب یعنی از روی تغییراتی که تو بدنت هم افتاده بود حدس نزده بودی؟ مریم با صورتی گر گرفته تنها زمزمه کرد نه فکر میکردم خودش درست میشه. - حالا میخوای چیکار کنی؟ - نمیدونم. اگه بابام بفهمه می کشتم. مامان دق میکنه. تو ذهنش اینهمه حماقت مریم رو فحش میداد و زبونش لال شده بود. فکرش کار نمیکرد: بالاخره که چی؟ - خودمو گم و گور میکنم. - به فرض گم و گور کردی. اون بچه رو چیکارش میخوای بکنی؟ - تاوان گناهمه. باید نگهش دارم و یه عمر جلو چشمم باشه تا ازش درس عبرت بگیرم و دوباره تکرارش نکنم. - مریم عاقل باش. بچه بازی که نیست. چطوری میخوای شکمش رو سیر کنی؟ چطوری میخوای براش شناسنامه بگیری؟ انقدر سطحی فکر نکن مریم. - برو پیمان. خودم حل میکنم مشکلم رو. - مریم میتونم کمکت کنم. میام خواستگاریت و میگیرمت. اینجوری میتونی براش شناسنامه بگیری و بعد دنیا اودنش هم جدا میشیم. تا اون موقع درست هم تموم شده و ایشالا برا خودت یه جا کار میکنی و زندگیت رو میگذرونی. - من به دردت نمیخورم. خودتو علاف نکن. - مریم ببخش که رک حرف میزنم اما منم نگفتم به دردم میخوری فقط گفتم میخوام کمکت کنم. - احتیاجی به کمکت ندارم. مشکلم رو حل میکنم. خدافظ.   ...   مریم رفت و پیمان ساعتها فکر کرد. فردای اون روز دوباره مریم رو گرفت و ازش خواست بیاد دفترش. - مریم خیلی فکر کردم. آخرین راهی که به ذهنم رسید اینه که با یه وکیل صحبت کردم تو فرانسه. کارات رو انجام میده تا بری اونجا و بچه ات رو هم همونجا دنیا میاری. اونجا میتونی به نام خودت براش شناسنامه بگیری و یه زندگی جدید رو شروع کنی. بهت یه مقدار هم پول میدم که تا جا بیفتی. - شرط داره؟ - اوف کوتا بیا دختر. اومدم کمکت کنم حالا شرط و شروط برام میذاری؟ - اشتباه نکن. شرطش اینه که این پولایی که خرج میکنی و بهم میدی همه یه قرضه. یه روزی بهت پس میدم. - خوبه هنوز یه ته چیزی از اون مریم مصممی که روز اول دیدم تو وجودت هست. ....   مریم رفت. تا مدتی پیمان ازش خبر داشت اما بعد انگار نیست شد. حالا درست چهار سال از اون زمان میگذشت و پیمان هر بار که سری به پدر و مادر مریم میزد از آب شدن اونها بیشتر خودش رو ملامت میکرد و پشیمون از اینکه زندگی مریم رو به هوای بهتر کردن از بین برده بود. نفس حبس شده تو سینه اش رو بیرون میده و از روی صندلی بلند میشه. حالا امروز این دختر مقابلش همون حرفها رو تکرار کرده بود. یعنی داشت دوباره یه بازی جدید تکرار میشد؟ اگر اینجور بود بهتر همین که بی خیال نادیا میشد و حالا که خودش هم اصراری برای بودن و کار کردن با پیمان و تغییر دادن روشش نداشت پیمان هم بی خیالش میشد تا دوباره بعدها چوب یه پشیمونی دیگه رو نخوره. پیمان فراموشش کن. بذار اون نانادی باشه و همونجور که تا الان زندگی کرده بکنه. با صدای زنگ موبایلش از این عوالم بیرون میاد و نگاهی به صفحه میکنه و با لبخند: سلام کمند جان. شرمنده حال خوشی نداشتم تو رو هم ناراحت کردم. - این چه حرفیه. من درکت میکنم. میدونم دوباره مریم زنده شده بود برات. فقط زنگ زدم ببینم بهتری؟ - آره آره. ممنونم. - پیمان؟ - جانم؟ - میخوام باهات یه کم حرف بزنم. حالش رو داری؟ - شما امر بفرمایید. کی کجا؟ - یا تو بیا خونه ما یا من بیام خونه شما. - مامان اینا مسافرتند. من میام خونه شما. خوبه خانم؟ - ترجیح میدادم من بیام پیش تو. هرچند میدونم باز میخوای عقاید مسخره تو تکرار کنی برام. پیمان چند لحظه با خودش کلنجار میره و بعد آروم زمزمه میکنه: چرا ترجیح میدی تو بیای؟ - چون میخوام جواب سوالاتو بدم. در مورد امیر . تلفن ساینا. نمیخوام مامان اینا باز با دیدن اشکام ناراحت بشن. این بیچاره ها کم با من غصه نخوردن تو این سالها اما عیبی نداره. مهم نیست. نمیخوام معذبت کنم. زود بیا. هنوز تلفن رو قطع نکرده صدای پیمان متوقفش میکنه - کمند. کمند گوشی دستته؟ - آره پیمان. بگو. - باشه بیا. - خوشحالم پیمان. ممنون. زود میام. راستی شام نخوردم. - منم نخوردم. الان راه می افتم از دفتر. سر راه یه چیزی میگیرم.       ------------------------------------- کمند و بابک تو محوطه باغ مانند جلوی ساختمون خونه پیمان کنار استخر روبروی هم نشسته بودن و هر کدوم نگاهشون به جایی خیره بود. هر دو تو فکر بودن. کمند تو فکر اینکه از کجا باید بگه و پیمان تو فکر نادیا. - اون روز امیر رفت و من موندم و یه دریا سوال. همه بی جواب. تقریبا تا شب هیچ خبری ازش نبود. هوا تازه تاریک شده بود که تلفنم زنگ زد. شماره رو شناختم همون شماره ای بود که همیشه ساینا باهاش به امیر زنگ میزد. تعجب کردم اما بی معطلی گوشی رو جواب دادم. گفتم شاید اتفاقی برای امیر افتاده باشه. وقتی صدای گریون ساینا رو شنیدم یه لحظه ترسیدم اما خیلی زود رفت سر اصل مطلب. اون داشت حرف میزد اما من تقریبا کر شده بودم. همش فکر میکردم داره سر کارم میذاره اما اون لحن پر التماسش، اون اشکاش هیچ کدوم نمیتونست دنبال سر کار گذاشتن من باشه. بهم گفت از اول دوستیش با امیر. از ارتباطشون. رفت و آمداشون. ابراز علاقه های امیر بهش و خودش به اون و آخرش رسید به حاملگیش. نمی دونم اون لحظه وحشتناک ترین خبری بود که میشنیدم. دلم میخواست خودم ساینا رو از روی زمین ور دارم تا ازم نخواد که دست از امیر بکشم. دست از نامزدم. کسی که هر فکری در موردش ممکن بود بکنم الا این. خیانت اونم وقتی هنوز ما با هم نامزد بودیم. تو اوج خوشی و لذت زندگی بودیم. تازه اول خوش خوشانمون بود. زود بود برا دلزدگی و جایگزین کردن. واقعا نمی تونستم درکش کنم. من از امیر دست کشیدم اما میدونم یه روزی تاوان دلایی که شکسته رو باید بده. تو اوج جوونی و شور و اشتیاق شدم گوشه گیر و افسرده. لبم به جای خنده پر بغض شد و چشمام پر اشک. یادته اون شب؟ میخواستم خودمو از همون بالا پرت کنم تا تو اینهمه هفت رنگی این دنیای خاکستری محو بشم. گم بشم اما تو سر رسیدی. نمی دونم از کجا خبر دار شدی. اما ازت ممنونم که اومدی و نذاشتی به خاطر یه آدم بی ارزش زندگیم رو حروم کنم و این هدیه ای که خدا بهم داده بود و از خودم بگیرم و زیر خاک خاموش بشم. - امیر بهم زنگ زد. گفت بهت زنگ زده اما تو فقط سکوت کردی و تنها صدای نفس های وحشت زده و مایوست رو شنیده. میدونی کمند اون واقعا تو رو دوست داشت. عاشقت بود. اما این زندگی کثیف عادتش شده بود. شنیدی میگن ترک عادت موجب مرض است؟ این دقیقا درد امیر بود. وقتی بهم گفت تو حال درستی نداشتی و ممکنه هر بلایی سر خودت بیاری دیگه نفهمیدم چطور خودم رو به تو رسوندم. یادم بود همیشه عاشق ته دنیا بودی. همیشه از امیر میشنیدم که هر وقت خیلی خوشحالی یا دلت گرفته اونجا تنها جایی که آرومت میکنه. خودم رو مقصر میدونستم. دائم تو مغزم میومد که اگه من مریم رو تو اون شرکت نمی آوردم شاید تو و امیر الان با هم بودین. اون لحظه هم عذاب وجدان آنچنان همه وجودم رو گرفته بود که بی معطلی راه افتادم. همه اش ترسم این بود که بلایی سر خودت بیاری و من دیر برسم و یه عمر.... وقتی بهت رسیدم از همون دور نگاهت رو داشتم میخوندم. از حرکت پاهات. از بی تعادلیت. با هر قدمی که به سمتت می اومدم صدای سنگ ریزه هایی که از زیر پات به اون ته سقوط میکردن بلند تر میشد. درست تو آخرین لحظه - خیلی احمق بودم پیمان. خیلی. نمیدونم چرا اون موقع فکر میکردم امیر نباشه انگار دنیا نیست. نمیدونم چرا فکر میکردم این یعنی ته خط. هه خیلی بی مغز بودم که به جای مبارزه دنبال ساده ترین راه بودم. داشتم صورت مسئله رو به کل پاک میکردم. اما این تو بودی که به موقع رسیدی و بهم یاد دادی بایستم و مبارزه کنم. تو بودی که بهم این باور رو دادی که از هر شکست باید یه درس گرفت و یه تجربه. باید سعی کرد دوباره بلند شد و از نو شروع کرد. پیمان حالا میخوام من به تو درس بدم. درسایی که خودتم بلدی اما نمی خوای باورشون کنی. تا کی تردید؟ تا کی ترس؟ پیمان زندگی کن. چهار ساله مریم رفته اما تو هنوز تو ذهنت پر از بد بینیه. هنوزم نگاهت نمیخواد نیمه پر لیوان رو ببینه. بسه پیمان. مریم رفت. داره برا خودش زندگی میکنه. یه جا دور از ما. اما تو همه کار براش کردی. چیزی براش کم نذاشتی. باور کن اگه پاک بوده باشه از اشتباهش عبرت گرفته و حالا خوشبخته یه جای این کره خاکی. سعی نکن این دختر رو با مریم مقایسه کنی. سعی نکن باز نیمه خالی لیوان رو نگاه کنی. پیمان این دختر زمین تا آسمون با مریم فرق داره. این دختر سر گرمیش تقلبه. خودت گفتی. پس چرا خودت باور نمی کنی؟ این دختر چیزی کم نداره. دردش بی دردیه. دلش خوشه. سرش گرمه. لبش خندونه. دنبال شیطنت ها و بچگی کردناشه. چی کارش داری؟ نمیدونم اما حس میکنم یه احساسی بهش داری که تا حالا به کسی نداشتی. نمیتونم بفهمم چیه اما نمی خوام باور کنم که داری به چشم مریم می بینیش. هیچوقت نفهمیدم عاشق مریم بودی یا نه و چرا انقدر برات مهم بود اما این دختر... امیدوارم یه حس خوب بهش داشته باشی. بزرگش کن پیمان. بدون ترس و وحشت. بدون اینکه هر حرف و کاریش رو بخوای به مریم ربط بدی. با خنده هاش بخند. با خوشی هاش خوشی کن. تو غم هاش دستش رو بگیر. اما بازم میگم اول با خودت کنار بیا. ببین چرا جذبش شدی. ببین میتونه عشق باشه؟ ببین شاید مثل یه خواهر نداشته میمونه برات. یا یه دوست. نمیدونم خیلی چیزا میتونه باشه. مهم اینه که ببینی کدومه. بعد باهاش قدم هات رو یکی کنی. - کمند... کمند!!!! تو داری چی میگی کمند؟ هان؟ نکنه فکر کردی من عاشق یه دختر بچه با 15 16 سال اختلاف سنی شدم؟ هان؟ - پیمان بفهم. عشق سن و سال نمی شناسه. سعی نکن دائم دنبال دلیل تراشی برا خودت و احساسات باشی. بذار احساست خودش تصمیم بگیره. - کمند تو داری اشتباه میکنی. من از اخلاقای اون دختر عصبی میشم. از اینهمه بالا پایین پریدناش. تخص بازی هاش. بچه بودناش. لباس پوشیدنش. اخلاقش. رفتارش. تو چطور تونستی همچین فکری کنی. چه سنخیتی بین من و اون دیدی؟ - کوتا بیا پیمان. یه کم نگاهت رو دقیق تر کن. کیا عاشق میشن؟ کسایی که هیچ سنخیتی با هم ندارن. عاشق هم میشن تا هم رو تکمیل کنن. اون بچگی کردن رو بهت یاد میده. بی خیال قهقهه زدن. به جزئیات آدما دقیق شدن. پیمان امروز لذت نبردی وقتی با نگاهش دقیقه ها رو خودش و ما زوم کرده بود و با سادگی داشت مقایسه مون میکرد؟ اینهمه سادگی برات لذت بخش نبود؟ تفکر و کارش خنده رو رو لبت نیاورد؟ چرا نمیخوای زندگی کنی پیمان؟ عصا قورت داده بشینی ور دل یکی مثل من که موقع نشستن هزار بار بالا پایین شه که خط اتوی شلوارش به هم نریزه یا روپوشش کج نشه. بشین کنار اون دختر. وقتی با شلوار ورزشیش کنارت قدم زد یه دل سیر بخند و شادی کن. باور کن اونوقت به تیپ احمقانه خودت میخندی. به این کت شلوار مسخره ات که انقدر تو منگنه گذاشتتت. تو نمی تونی بلند بخندی چون کت شلوار تنته. اون میتونه قهقهه بزنه از پله ها سر بخوره چون شلوار گرمکن پاشه. - از هره جدولای کنار خیابون راه میره. - دلت نخواسته تو هم از رو اون هره ها راه بری؟ گاهی که داری می افتی دستات رو باز کنی تا تعادلت رو درست کنی؟ - کوله پشتیش خاک خالیه همیشه. انگار پرتش میکنه رو زمین. - شایدم میذاره زیرش و روش میشینه. به خدا لذت بخشه پیمان. اینجوریه که اون میتونه زندگی رو ساده بگیره اما تو نه. - اون بچه ست. - خوب بزرگش کن. برا تو که کار سختی نیست. مگه منو بزرگ نکردی؟ - نمیخوام خودم رو درگیرش کنم. باور کن حسی بهش ندارم. هیچی. - فکر کن خواهرته. بهش بزرگ شدن رو یاد بده اما بچه بودنش رو ازش نگیر. تو نگاه این دختر اراده ای دیدم که تو کمتر کسی دیدم. پیمان اگه تو استاد من بودی و بهم پیشنهاد یه فرصت میدادی با سر قبول میکردم اما اون محکم جلوت وایساد و زیر بار منت تو نرفت. اما حالا ببین چطور به زانو درت میاره. تماشا کن پیمان. مطمئنم غرق لذت میشی. اونوقت بهت میگم چه حسی بهش پیدا میکنی. اون دختر انقدر خوبی داره که فقط دو تا چشم بینا میخواد تا رو هوا ببرتش. - کمند چرا پسم میزنی؟ من که تو رو انتخاب کردم. - پیمان با خودت صادق باش . تو منو انتخاب کردی چون میبینی کسی رو نتونستم جایگزین امیر کنم. و فکر میکنی مقصر تو بودی. اما باور کن عشق خودش باید بیاد نه زورکی بیاریش. تو برا من یه دوست خیلی خوبی اما عشق نه. نمی تونم جور دیگه ای بهت نگاه کنم. اگه تو هم با خودت صادق باشی میبینی تو هم عاشق من نیستی. میخوای منو خوشبخت کنی و تو روزمرگی بمیری. نه پیمان. به خودت فرصت عاشق شدن بده. چشماتو باز کن تا جفت خودت رو پیدا کنی. من و تو فقط همدیگه رو کسل میکنیم. زیادی شبیه همیم. زندگیمون هیجانی نداره. دو تامون نگران خط اتوی لباسامونیم. دلم میخواد یه روز عشق رو تجربه کنی تا بفهمی من چی میگم. اونوقت دیگه از نه گفتنم دلخور نمی شی. خوب حالا ببینم میخوای به ما شام بدی یا بعد اینهمه حرف زدن با دهن کف کرده باید بریم خونمون؟ - شام بهت جوجه کباب میخوام بدم. - به. بگو رفت تا نصفه شب دیگه.   -----------------------------------------   روی پله های راهروی بیرونی اتاق های اساتید نشسته بود و داشت با موبایلش بازی میکرد اما حواسش تماما توی اتاق پیمان بود که حالا شده بود محل دائمی رفت و آمدهای بابک و سارا. براش شده بود آرزو که بره تو اون اتاق و بشینه کنار پیمان و فقط تماشاش کنه. به خودش نمی تونست دروغ بگه که. دائم صدای قدم هاش، اون چشمای براقش اون بوی گس ادوکلنش تو بینیش بود. دروغ چرا خیلی وقتا دلتنگش میشد. همون وقتا که بابک و سارا رو مجبور مییکرد هر دو برن پیش پیمان و بعد خودش بهانه ای پیدا میکرد که پشت در اتاق قدم رو بره و تمام وجودش بشه گوش تا صدای گاه و بی گاه پیمان رو بشنوه. اما هیچ کدوم اینا نمی تونست جای دیدنش رو بگیره. دیدنی که شده بود آرزوش. گاهی آرزوش میشد که دانشجوی فوق یا دکترا بود و میتونست لا اقل هفته ای یه بار باهاش کلاس داشته باشه و ببینتش. خودشم نمیدونست دردش چیه. اگه میخواست ببینتش مثل آب خوردن بود چون تو دانشگاه هیچوقت کسی کاری به دانشجوها نداشت که سر کلاسی بشینن یا نه. میتونست بره سر این کلاس ها و ببینتش اما میخواست همون دست نیافتنی باشه. دلش نمیخواست خودش رو سبک کنه که پیمان بفهمه به خاطر دیدن اون حاضره هر کاری بکنه. اونم یه همچین کار احمقانه ای . اونم کی؟ کسی که کلاس های خودش رو به زور می نشست. شاید برای بار دهم بود که این مرحله بازیش رو شروع میکرد و به ثانیه نکشیده game over میشد. با حرص تلفنش رو پرت میکنه روی کوله اش که رو زمین کنار پاش ول کرده بود. با تانی بلند میشه و کیفش رو بر میداره و به سمت داخل راهرو و پشت اتاق پیمان بر میگرده. اینبار خیلی معطل کردن. تقریبا یه ساعتی میشه که اون تو هستن. در اتاق نیمه بازه و صداشون میاد. صدایی تو ذهن نانادی شروع میکنه به حرف زدن. انقدر بلند که هر چی میخواد بهش بی توجه باشه نمیشه. نانادی ببین در بازه. کافیه یه کم بری جلو تا بتونی ببینیش. همین یک کارم مونده. که بفهمه دارم له له میزنم؟ این چه حرفیه دختر خوب، اصلا نمی فهمه. انقدر سرشون گرمه که... اگه فهمید؟ هیچی. به رو خودت نیار اگه حرفی هم زد میگی منتظر دوستامم. کمی جلوتر میره. حالا با در شاید به زور ده قدم کوتاه فاصله داشته باشه. حالا میتونه نیم رخی از صورت پیمان رو ببینه که با جدیت تمام سرش رو کرده توی یه کوه کاغذ و لپ تاب کنار دستش. نگاهش رو میچرخونه و بابک و سارا رو میبینه که اونها هم دست کمی از پیمان ندارن. خیالش کمی راحت تر میشه و پاهاش بی اراده چند قدم دیگه جلو میرن و تقریبا پشت در می ایسته. لحظه ای اون نگاه و اخم پیمان دلش رو میلرزونه. چیزی وادارش میکنه به گوش دادن حرفهاشون. دارن روی یه مقاله بحث میکنند. در مورد چیزی به اسم دفاع مشروع در حقوق جزای ایران. به مغزش فشار میاره اما خالی تر از اونه که حتی بدونه این یعنی چی. سعی میکنه دقت کنه بلکه از حرفهاشون بتونه چیزی سر در بیاره اما بی نتیجه. خوب مثلا قرار بود چی بفهمی نانادی خانوم. بعد یه ساعت رسیدی میخوای کل مطلبم دو ثانیه ای دستگیرت بشه. بی خیال بابا. اصلا هر چی. منو سننه. پیمان سرش رو بالا میگیره و نگاهش رو به بابک که حالا داره یکی از مقاله هایی که در آورده رو نشون میده، میگردونه که درست از پشت سرش نگاهش به دو چشم کنجکاو و دو گوش که تماما به توی اتاق چسبیده می افته. لحظه ای خیره به نادیا میشه و اینکه چی تو مغزشه. چیزی دستگیرش نمیشه جز اینکه فقط یه تصوره وگرنه این دختر این کاره نیست. به تنها چیزی که تو اون مغز کاری نداره باهاش، همون خود مغزه. نگاهش آروم روی نانادی سر میخوره و همین طور از صورتش پایین میره. دختر طبق معمول با شلوار گرمکن مشکی و کفش اسپرت مشکی و روپوش چین چین کوتاه. وای خدایا یعنی این آدم چه فکری کرده اومده وکیل بشه؟ آخه این میخواد از پرونده کدوم بد بختی دفاع کنه که سرش رو بالای دار نفرسته! فکر کن جلوت وای میسته و با تمانینه برگه تقلباش رو در میاره و بعد توشون دنبال دفاعیات پرونده میگرده و بعد... ناخوداگاه خنده روی لبش میشینه و نگاهش رو به چشمای دختر میدوزه و این دقیقا همزمان میشه با نگاه دختر که روی صورتش ثابت میشه. کاملا معلومه دست و پاش رو گم کرده از این مچ گیری. نانادی نگاه پر خنده پیمان رو لبخندی پر تمسخر فرض میکنه که به یه علاف بیکاره عاتل و باطل داره نگاه میکنه و میخنده. چیزی تو وجودش با خشم سر میکشه. یه حس. شاید بشه گفت حس انتقام. تو یه لحظه تصمیم میگیره جواب تندی به این پوزخند پیمان بده. تو همین حال و هواست که پیمان نزدیک و نزدیک تر میشه و در رو کامل باز میکنه و رو به نانادی - سرکار خانوم تشریف نمی یارین داخل؟ - با غیض تنها یک کلام به زبون میاره: نخیر. ممنون. منتظر دوستامم. پیمان دوباره لبخندش رو تکرار میکنه که دوباره به چشم نانادی یه پوزخند دیگه میرسه. - خوب ما یه مقدار دیگه کار داریم میتونید شما تشریف بیارید تو و تا ما کارمون تموم بشه خودتون رو به یه نوشیدنی مهمون کنید. اینجوری حوصله تون هم سر نمیره. خون خون نانادی رو میخوره. از این رک تر نمی تونست بهش بفهمونه که یعنی تو اصلا این کاره نیستی و چیزی از بحثای ما حالیت نمی شه که حوصله ات سر نره. تو بیا کوفت بخور ما بحثای علمی مون رو بکنیم. آقا پیمان دارم برات. حالا وایسا تماشا کن. من نانادی نیستم اگه روی تو رو کم نکنم. لبخندی زورکی میزنه و پاش رو داخل میگذاره و رو به پیمان: - بد فکری هم نیست. هر چی باشه دوستام رو ازم گرفتین لااقل حق یه نسکافه که دارم. - اون که صد البته. بفرمایید. لیوان روی میزه. نسکافه هم خدمت شما. آب هم زحمت بکشید از دستگاه تو راهرو بریزید. نانادی سعی میکنه زیر نگاه دقیق پیمان دست و پاش رو گم نکنه و آروم لیوان رو بر میداره و بیرون میره و ثانیه ای بعد پر آب بر میگرده و بسته نسکافه آماده رو باز میکنه و داخلش بر میگردونه و رو به پیمان با پر رویی طلب قاشق میکنه. پیمان با لبخند از روی میز خودش قاشقی بر میداره و به دست نانادی که در کنار بابک و سارا روی میز کنفرانس داخل اتاق نشسته میگیره. نانادی قاشق رو میگیره و شروع به هم زدن میکنه و ثانیه ای بعد لیوان رو بالا و اولین جرعه رو با لبخند مینوشه و بعد با لحنی مثلا شرمنده که لبخندی عمیق پشتش نشسته نگاهش رو به پیمان میدوزه و : آخ ببخشید یادم رفت تعارف کنم. شما میل ندارین؟ و همزمان لیوانش رو جلوی پیمان میگیره. پیمان بر خلاف حرکت بچه گانه نانادی سرش رو آروم به طرفین حرکت میده و با جدیت و لحنی کاملا محترمانه رو به نانادی: اختیار دارید خانم. شما بفرمایید. نوش جان. وظیفه من بود از مهمانم پذیرایی کنم پس بیش از این شرمنده نفرمایید. و نانادی تو دلش بلوا میشه. به خودش فحش میده. بد و بیراه میگه. واقعا که نانادی. خجالت کشیدی حالا؟ خاک بر سرت. هه. فکر کردی الان کنفش میکنی بعد تو دلت غش غش میخندی؟ واقعا خیلی بچه ای نانادی. ادب تربیتم که تعطیل. تو که میدونستی اون بخورش نیست میمردی قبل از اینکه دهنیش کنی و عوض اون لحن جلف و احمقانه محترمانه بعد از اینکه نسکافه رو درست کردی جلوش بگیری و بگی بفرمایید؟ حتی حرمت استادی رو هم نگه نداشتی. برات متاسفم نانادی. حقته آدم حسابت نکنه. از خودش بدش میاد . سرش رو آروم بالا میگیره و نگاهش رو به پیمان که حالا سرش روی برگه های ساراست میدوزه. چند ثانیه ای چشم میدوزه بهش و همین باعث میشه پیمان از سنگینی نگاهش سرش رو بالا بیاره و روی صورت نانادی خیره شه. - آروم زمزمه میکنه: کارم بچه گانه بود. ببخشید. پیمان لبخندی که تنها یک پدر میتونه روی دختر شیطون و نادم از خطاش بزنه، به نانادی میزنه و سرش رو دوباره روی برگه بر میگردونه. اینم یه درس دیگه نانادی. واقعا برات متاسفم. فکر میکردم فهمت بیشتر از این حرفهاست. بغض تو گلوش میشینه و لیوان رو میاد روی میز بگذاره که باز طبق معمول که حتما باید این لیوان نسکافه بر گرده، نمیدونه تو یه لحظه چی میشه که لیوان بر میگرده و نیمه سرازیر نشده طبق معمول بابک سریع لیوان رو میگیره و لبخندی پر وحشت روی صورت نانادی مینشونه. - به خدا اینبار حواسم بود بابک. نفهمیدم چی شد و آروم قطره اشکی از کنار چشمش پایین میاد. دیگه از این بدتر نمیشد نانادی.گند زدی. اینم از کوفت خوردنت. پیمان تو اوج عصبانیت با تلاش زیاد جلوی خودش رو میگیره و رو به نانادی: کاریه که شده خانم راد. اینها فقط یه سری مقاله بودن نه چیز بیشتر. تمومش کنید. و همزمان دستمالی رو جلوی نانادی میگیره و چند برگ دستمال دیگه هم در میاره و روی میز رو آروم پاک میکنه که بالاخره سارا و بابک هم از شوک بیرون میان و بهش کمک میکنن و اما نانادی بدتر اشک میریزه. پیمان با کلافگی نگاهش رو به نانادی میدوزه و ناخوداگاه خشمش همه آب میشه و جاش غصه تو دلش میشینه. - خانوم نادیا راد بزرگتر از اونید که راه حل مشکلات رو تو اشک ریختن ببینید. به جای اینکار سعی کنید تا از دفعه بعد با دقت بیشتری بنوشید تا چنین مشکلی پیش نیاد و همیشه تا قبل از اینکه اتفاقی بیفته تمام تلاشتون رو برای جلوگیری از اون بکنید. اما وقتی اتفاق افتاد دیگه تموم شده پس براتون تجربه بشه فقط. بعد از جاش بلند میشه و چند دقیقه بعد با لیوان نسکافه ای مجدد رو بروی نانادی می ایسته و بهش تعارف میکنه و با لبخند: انگار خدا هم فهمید رسم مهمون نوازی رو به جا نیاوردم کاری کرد که خودم براتون یه نسکافه دیگه بیارم. حالا تا شما مشغول میشین ما هم بحثمون رو به پایان برسونیم. بعد بدون نگاه کردن به نانادی بحثش رو از سر میگره. اما نانادی با خجالت فقط چشم میدوزه به لیوان و دستش دیگه جلو نمی ره. بعد از چند دیقه پیمان دوباره رو میکنه به نانادی و با لبخندی آروم و در حالیکه تو دلش به اینهمه بچه بودن نانادی خیره شده: - خانم راد سر شد. بفرمایید. و به این شکل نانادی رو وادار به نوشیدن میکنه. اما اینبار تمام مدت نانادی حواسش رو جمع لیوان میکنه و بابک هم هر بار لیوان رو که روی میز قرار میگیره با دست میگیره. بعد از حدود 20 دقیقه بالاخره بحثشون به پایان میرسه و نانادی میفهمه قراره یه کنفرانس سه نفره توسط بابک، سارا و مریم برای هفته بعد توی سالن مطالعات بر گزار بشه در همون زمینه موضوعشون. جرقه دوباره تو ذهن نانادی زده میشه. باید رفتارش رو جبران کنه. پیمان براش مهم بود که من راه درس خوندنم رو عوض کنم. پس قطعا براش باید اینم مهم باشه که تو این کنفرانس شرکت کنم و مهمتر از اون حرفی هم برای زدن داشته باشم. این بهترین راه برای جبران تمام گند کاری های امروزمه. باید جبران کنم. آره نانادی. اینجوری انقدر بچه هم فرض نمیشی. میتونی ثابت کنی یه کم بزرگ شدی. فهم و شعور داری و اگه خطایی کنی جبرانش میکنی.     ------------------------------------------------------- - بابک؟ - بله نانادی خانومه گل؟ - دفاع مشروع چیه؟ برام توضیح میدی؟ بابک خوشحال از اینکه دونستن یه مطلب درسی بالاخره برا نانادی مهم شده بی وقفه شروع میکنه به توضیح دادن. شاید حدود یه ربع با دقت و حوصله تمام موضوع رو برای نانادی توضیح میده اما با دیدن نگاه گیج نانادی سعی میکنه تا دوباره و با زبون ساده تر مطلب رو برای نانادی توضیح بده. نانادی تقریبا گیج و در حالیکه حالا با توضیحات بابک تعداد علامت سوال های ذهنش و تعداد مطالبی که حالا به ندانسته هاش اضافه شده، بیشتر شده و برای جلوگیری از ایجاد علامت سوال های بیشتر رو به بابک: - بابک فکر کنم بهتر باشه خودم برم راجبش یه کم تحقیق کنم بلکه سر در بیارم اینجوری بدتر دارم گیج میشم. بابک بدون ثانیه ای وقفه دستش رو به سمت نانادی دراز میکنه و با لبخند: پس بیا این مقالات همه در مورد همین موضوعه. فکر کنم اینا رو بخونی برات روشن تر بشه مطلب. - نه نه میرم پیدا میکنم خودم. تو لازمشون داری برا کنفرانستون. - بگیر دختر من همه اینا رو روی لپ تابم دارم.   *****   روی تخت میشینه و دوباره و سه باره برگه ها رو میخونه. هر چی بیشتر میخونه کمتر میفهمه. کلافه سرش رو با دستش میگیره. انگار آپلو داری هوا میکنی نانادی. خیلی خنگی. اه. من خنگ نیستم این مطالب همه جدیدن. به خدا تو هیچ کدوم از کتابایی که تا حالا خوندیم یکیشم نبوده. پس خنگی دیگه. مثلا چرا؟ چون اگه واقعا مطالب جدیده برا بابک و سارا هم بوده. چطور اونا سر در میارن و تو در نمی یاری؟ خوب خنگی دیگه. حالا چیکار کنم؟ طبق معمول بی خیالش شو. نه. نمیتونم. من باید از اینا سر در بیارم و مهمتر از اون باید تو اون کنفرانس حرفی هم برا گفتن داشته باشم. بایدیه. فهمیدی؟ خیله خب بابا. خوب از مانی کمک بگیر. مانی؟؟؟؟؟ عمرا. همینم مونده به اون رو بندازم که تا پس فردای قیامت برام دست بگیره. اصلا خودم دوباره میخونم. ببین نانادی لج نکن اگه خودت با خوندنت میتونستی چیزی سر در بیاری تو این دو روز سر در آورده بودی. یه کم فکر کن بابک و سارا دو نفری الان یه هفته است دارن رو این موضوع تحقیق و کار میکنن پس اگه بخوای حرفی برای زدن داشته باشی باید تو این 3 4 روزه هم چیزایی که اونا در آوردن رو بخونی هم دنبال چیزای جدید بگردی و تازه بعدش کلی تحلیل و بالا پایین داری. پس بهتره زنگ بزنی به مانی و ازش کمک بخوای. ببین نانادی گاهی وقتا برای بدست آوردن چیزایی که میخوای باید قید غرور و این حرفها رو بزنی. سوال کردن آر نیست. بدم نیست. تو هم به هر دلیلی حالا میخوای در مورد یه چیزی اطلاعات بدست بیاری پس انقدر مرد باش که چشمت رو روی هر حرف و گوشه و کنایه ای ببندی و فقط به نتیجه ای که از حل کردن مشکلت به دست میاری فکر کن. آره راست میگی. باید هر کاری بکنی تا به چشم پیمان بیای. گوشی تلفن رو دست میگیره و شماره مانی رو میگیره. بعد از چند بوق با صدای بله مانی به خودش میاد. - سلام مانی. خوبی؟ - ممنون. چی شده یاد ما کردین خانوم؟ - مانی کجایی الان؟ لحن مانی از شوخی خنده ناگهان جدی میشه و نانادی اتفاقی افتاده؟ - نه بابا چه اتفاقی بیفته. فقط برات یه زحمت دارم که اگه وقت داشته باشی یه نیم ساعت یه ساعتی بیای پیش من یا من بیام پیش تو. ها؟ - من الان دفترم هستم اگه عجله داری میتونی بیای اینجا اگه نه شب یه سر میام اونوری. - نه نه... نه نه من الان میام. شب خیلی دیره. فعلا. مانی گوشی به دست با تعجب به مانیتور رو به روش چشم میدوزه و تو فکر میره. براش عجیب بود که نانادی چیزی تو زندگیش وجود داشته باشه که ارزش تا این حد عجله رو داشته باشه. همیشه ریلکس و سر خوش تر از اونی بود که براش یه ساعت دیگه با 5 ساعت دیگه خیلی تفاوت داشته باشه. مگه قضیه رو کم کنی و مهمونی و خوردن و گشتن میبود. لبخندی روی لبش میشینه و شونه ای بالا میندازه و منتظر تا خودش بیاد و بفهمه جریان چیه. ...   نمی تونست درک کنه نانادی یه ربعه خودش رو رسونده به دفترش تا بشینه مقابلش و با جدیت بهش بگه برام دفاع مشروع رو توضیح بده. اگه لحن جدیش و نگاه جدی ترش نبود قطعا فکر میکرد سر کارش گذاشته. نانادی کجا این حرفها کجا. چند دیقه ای فقط مات و مبهوت به دهن نانادی چشم دوخته بود و تقریبا هیچی از حرفاش نمی فهمید. بالاخره با صدای عصبی نانادی به خودش اومد - اه مانی کجایی؟ با تو ام ها. بگو بینم این کوفتی چی هست؟ در ضمن گفته باشم از ب بسم الله هیچی نمی دونم تا تهش. - میتونم قبلش بپرسم برا چی یهو مشتاق دونستن شدی اونم در حالیکه هیچوقت برات مهم نبوده که معنی واژه ها چیه؟ بهم حق بده تعجب کنم و فکر کنم میخوای سر کارم بذاری. - مانی به خدا وقت ندارم. روز یکشنبه یه کنفرانس در مورد دفاع مشروع در حقوق جزای ایران. - میدونم. استادش هم دکتر راستینه. - خوب پس حالا عوض حرف زدن بیا برام توضیحش بده. - اما خوب این که بازم نشد جواب. - اه خوب معلومه دیگه. میخوام برم سر کنفرانس بشینم باید یه چیزی بارم باشه! - ها؟؟؟؟؟؟؟؟ کوتا بیا نانادی. سرت به جایی خورده؟ - نمیخوای بگی بگو نمیخوام بگم دیگه چرا دو ساعت منو علاف میکنی؟ - باشه باشه بد اخلاق. بشین برات توضیح بدم. ساعت 8 شب رو نشون میداد و این یعنی دقیقا 5 ساعت طول کشیده بود تا نانادی بفهمه جریان چیه و بتونه از برگه هایی که بابک بهش داده بود یه چیزایی سر در بیاره و مانی به عکس اینکه می بایست از سر و کله زدنی انقدر طولانی با یه هیچی ندون تمام معنا دیوانه شده باشه با لذت و صبر و حوصله هنوز در حال سر و کله زدن با نانادی بود. - نانادی جان خسته شدی بسه دیگه. دو دیقه این ورق ها رو بذار کنار یه چیزی بخور بعد دوباره بریم سرشون. - نه تو بخور من خیلی عقبم. - ها؟؟؟ نانادی چی میگی؟ به خدا هیشکی برا سر کنفرانس نشستن انقدر دیگه نمی ره دنبال تحقیق و بررسی موضوع. - همینه که همیشه از همه جا عقبیم. استادامون عادت کردن یه کتاب بنویسن سی سال همونو تدریس کنن مای شاگردم عادت کردیم عین میرزا بنویس همون چیزای تکراری استادا رو، بنویسیم و آخر ترمم بیایم چهار تا سوال کلیشه ای رو جواب بدیم و بعدم اسممون رو تحصیل کرده بذاریم. مانی واقعا دیگه شوکه شوکه بود. دیگه مطمئن شده بود که این دختر امروز سرش به یه جایی خورده و البته امیدوار بود که اثرش از بین نره. دوباره تو افکارش داشت غرق میشد که با صدای نانادی به حال برگشت. - اگه وقتی یه کنفرانس میذارن ماها عین مهمون سرمون رو نندازیم پایین و بیایم سر کنفرانس و هی فقط الکی سر تکون بدیم و درست و غلط حرفای کنفرانس دهنده رو بنویسیم دیگه نمی شیم جهان سومی. ما ها هنوز نفهمیدیم که وقتی میخوای بری سر یه کنفرانس بری از چهار روز قبلش شیش تا کتاب و مقاله و سایت موافق و مخالف رو بخونی، یادداشت برداری کنی و رفتی نشستی رو اون صندلی دهنت رو باز کنی و چهار تا نظر مخالفم تو بدی تا دفعه بعد اون استاده هم به خودش یه زحمتی بده و قبل کنفرانس بشینه چهار تا مطلب جدیدم مطالعه کنه. استادامون دهن پر کن شدن برا خاطر اینکه مثلا دکتر فلانی حرف نداره 40 ساله استاده این دانشگاس. اما یه ثانیه تو ذهنمون فکر نمیکنیم که دکتر فلانی همونیه که بر میگرده میگه من نمی دونم چطوری مطلب از سایت بگیرم. این یعنی چی؟ یعنی دکتر فلانی باید بره خونش استراحت کنه دیگه به درد تدریس نمیخوره. برا همینه که وقتی پامیشیم از این خراب شده میریم یه جا دیگه ادامه تحصیل بدیم می بینیم ای بابا اینا چی میگن ما چی میگیم. همه اینا هم دلیلش فقط همینه که من دانشجو به خودم زحمت نمیدم چهار تا مقاله و مطلب جدید رو ور دارم بخونم و بذارم جلو استاده که اونم خودشو مجبور کنه که به روز بشه. - نانادی باورم نمی شه تو داری این حرفها رو میزنی. من همیشه فکر میکردم تو انقدر سرت گرم خوش گذرونی ها و بگرد بچرخات و تقلب نوشتناته که اصلا وقتی برا این چیزا نداری و اصلا این چیزا به مغزتم خطور نمیکنه. واقعا خوشحالم که دارم یه روی دیگه تو رو میبینم. رویی که واقعا متعجب و خوشحالم کرده. واقعا افتخار میکنم که همچین دختر عمویی دارم. ولی واقعا هنوزم برام سواله که تو چطور یهو انقدر تغییر کردی؟ - برای اینکه برای اولین بار میخوام برم تو یه کنفرانس شرکت کنم و هر چی فکر کردم دیدم حق اینه که یه چیزی بارم باشه و حرفی برا زدن داشته باشم بعد برم. و یه عذر خواهی که به دکتر راستین بدهکارم و فقط اینجوری میتونم ادا کنمش. --------------------------------------------------------------------------------   نانادی تا روز کنفرانس تقریبا لای مقاله و کتاب و لپ تابش گم شده بود. نه خواب داشت و نه خوراک. بالاخره روز کنفرانس هم از راه رسید و نانادی با شلوار جین آبی و روپوش مشکی و کفشای ورزشیش و مقنعه ای که انقدر صبح با عجله حاضر شده بود نفهمیده بود کمی چروکه و روپوش مشکی مدل عروسکیش و آستین های نیمه تا خورده و کوله گل بهی رنگ مخصوص لپ تابش و یه بغل کاغذ و مقاله که با برچسب های قلبی قرمز و زرد و سبز فسفری روشون خلاصه مقاله ها رو نوشته بود، وارد سالن کنفرانس میشه. سالنی که حالا کلی دانشجو و استاد توش نشسته بودن و منتظر برای شروع کنفرانس. برانکه حوصله اش سر نره و از روی صندلی نشستن خسته نشه یه آدامس خرسی توی دهنش گذاشته بود و گاهی گداری بادش میکرد و بعد با لذت می ترکوندش. انگار نه انگار عالم و آدم بودن. یعنی اصلا به حسابشون نمی آورد که بخواد حالا فکر کنه وای این چپ نگام کرد اون راست نگام کرد. اصلا آدما رو نمیدید. مانی از در وارد و با نگاه به دنبال نانادی میگشت. لبخند روی لبش نشست. این دختر رو از ده فرسخی هم میشد شناخت. نیازی به دقت کردن نبود. طبق معمول بی خیال عالم و آدم لنگه کفشش رو انداخته بود گوشه دهنش و میجوید و مثل بچه ها باد میکرد و با نگاه آدمای توی سالن رو میسنجید. طبق معمولم انگار چشمش کسی رو نگرفته بود. هنوز مشغول بر اندازش بود که متوجهش شد و با سر بهش سلام کرد و لبخندی شیرین و بی خیال تحویلش داد و باز مشغول کند و کاوش شد. مانی به سمت جلو و جایی که اساتید نشسته بودند رفت و در حالیکه مشغول سلام و احوال پرسی با اساتید بود یک نگاهش هم به نانادی بود که ناگهان رنگ نگاه نانادی عوض شد و از حالت لم داده روی صندلی به حالت سیخ شد و نگاهش برق زد. جهت نگاهش رو دنبال و روی صورت پیمان رسید و زیر لب با خودش زمزمه کرد خدا به دادت برسه پیمان که بد آشی برات پخته. سالن تو سکوت بود و تنها صدای پیمان بود که بعد از خوشامد گویی مسئول کنفرانس ها شروع به صحبت کردن و توضیح در مورد موضوع کنفرانس و کنفرانس دهنده ها کرد و بعد از توضیحی مختصر بابک شروع به ارائه کنفرانس کرد. بعد از حدود 20 دقیقه جاش رو به سارا داد و سارا هم بعد از 20 دقیقه به مریم حیدری. با پایان کنفرانس مدت 5 دیقه پذیرایی اعلام کردن و بعد از اون قرار بر سوالات دوستان از کنفرانس دهنده ها و تبادل نظرات شد. نانادی لیوان چای رو در یک دست و شیرینی دانمارکی رو در دست دیگه گرفته بود و مشغول سرویس دادن به خودش بود که نگاه ثابت پیمان رو روی خودش حس کرد. نگاه دو حس رو به نانادی منتقل کرد یکی تعجب پیمان از حضورش و دیگری نگاه هشدار دهنده اش زمان نوشیدن چایش. و نانادی لبخندی عمیق تحویلش میده و همزمان تو ذهنش زمزمه میکنه برو بابا تو هم دلت خوشه. ها چی؟ مثلا میخواد بریزه. خوب بریزه. چه اهمیتی داره. رو خودم میریزه. رو تو و دفتر دستکت که نمی ریزه. باز وراجی های بهاره از فکر و خیال بیرونش آورد. ماشالا یه سره مشغول ور زدنه دختره. میگن مار از پونه بدش میومد قضیه اینه. - نانادی؟ با حرص و به زور بله غلیظی تحویل بهاره میده که شاید خفه شه. ولی بهاره پررو رو به نانادی: - میگم تو برا چی اومدی کنفرانس؟ تو که کلاسا رو به زور تحمل میکنی. - با لبخندی خبیث نگاهش رو به چشمای بهاره میدوزه: آخه بابک جون و سارا جونم کنفرانس داشتن نه هر کسی. اومدم بهشون روحیه بدم. - اوف. مسخره. - چیه عزیزم؟ مشکلی داری یا جای تو رو گرفتم. - نه فقط وقتی به دردت نمیخوره خودتو برا چی الاف کردی - آخه دنبال فضولم میگشتم عزیزم. خوب شد پیداش کردما. وگرنه بی بهره میموندم از این کنفرانس. شما خودتو نگران نکن حواست به علم آموزیت باشه و یادداشت برداری کن. - احتیاجی نیست بعدا از بابک میگیرم. - منظورت پسر خالته؟ عزیزم اونی که میگی آقای نیکنامه. - چطور برا شما بابک جونه! - آخه اون منم. جنبه ام هم خیلی بالاست. خودتو با من سعی نکن مقایسه کنی. - بهاره آتیش گرفته دهن باز میکنه تا حرفی بزنه که با صدای پیمان که شروع بخش دوم کنفرانس رو اعلام میکنه مجبور به سکوت میشه و نانادی لبخند پیروزی روی لبش میشینه و حالش خوش تر میشه. - خوب دوستان تو این بخش شما اگر سوالی دارید طرح میکنید و اگر با قسمتی از نظرات کنفرانس دهنده ها مخالفین، مخالفتتون و دلایلتون رو میگین و بحث رو ادامه میدیم. تک و توک دستانی بالا میرن و سوالاتی می پرسن که در راس اونها هم دو تا از اساتید وارد بحث میشن و بعد دانشجوها. نانادی با تفریح نگاهش رو به بچه ها میدوزه و سوالاتشون رو تو ذهن حلاجی میکنه. حدود یک ربعی به سوالات دانشجوها میگذره و بعد از پایان پاسخ بابک و بعضا سارا و مریم و توضیحات اضافه پیمان سکوت توی سالن حکمفرما میشه و پیمان نگاهش رو به مقابل میدوزه و دوباره میگه کسی سوالی داره؟ صدایی سکوت سالن رو میشکنه. صدای پر قدرت و پر طنین و همزمان دستی بالا میره: بله. پیمان نگاه شوکه اش رو در سالن میگردونه و روی دستی در تقریبا انتهای سالن ثابت میشه و کم کم نگاهش به پایین سر میخوره و روی صورت نادیا میمونه و نگاهش خشم عمیقی به خودش میگیره و با خودش زمزمه میکنه نه نادیا الان اصلا زمان خوبی برای شوخی نیست. اما نگاه مصمم نادیا شک رو به دلش میندازه و آروم به اشاره سر بهش اجازه طرح سوالش رو میده. - من حدودا 8 تا سوال دارم که باعث شده تو یه قسمت هایی از نظرات دوستان هم نظرم کاملا مخالفشون بشه. نمیدونم فرصت طرح همشون رو دارم یا نه؟ مانی سرش رو به سمت عقب بر میگردونه و با لبخند به نانادی نگاه میدوزه در حالیکه تو دلش قند آب میکنن و سر حاله سر حال. پیمان نگاهش با تعجب و بهاره کپ کرده و بابک با لبخندی مهربان و سارا با دلشوره. - پیمان دوباره به زبون میاد و رو به نادیا: میشنویم خانم. همه سوالاتتون رو میتونید مطرح کنید. دوستان پاسخگو خواهند بود. نانادی بی وقفه شروع به حرف زدن میکنه و هر حرفی که میزنه شماره ماده یا شماره سند یا صفجه کتاب یا نام مقاله و نویسنده رو مطرح میکنه. بابک و سارا و مریم تنها به سه سوالش پاسخ میدن و بعد مستاصل نگاهشون رو به پیمان میدوزند. انگار جمع هم کم کم داشت از این وضعیت به وجد میومد که گاهی نگاهشون روی پیمان و گاهی روی نانادی زوم میشد. سر یکی از سوال های نانادی، پیمان با اصرار حرف خودش رو میخواد به کرسی بنشونه که نادیا جوش میاره و از جا بلند میشه و یکی از اسناد معتبری که در این زمینه در آورده بود رو به طرف میز پیمان میبره و مقابلش قرار میده و با جدیت رو به پیمان: این سند مربوط به یک هفته پیش هست و آخرین نظریه تقریبا. پیمان نگاهش رو به برگه ها میدوزه و سریع متن رو از نظر میگذرونه. خیلی سعی کرده بودن تا تمام مطالب به روز باشه ولی حالا یکی پیدا شده بود که مطلبی به روز تر از خودشون داشت. کسی که یکه و تنها کار چهار نفر رو کرده بود و حرفهایی به مراتب تازه تر و به روز تر و بیشتری برای گفتن داشت. پیمان با لذت تمام مقابل همه رو به نانادی: - خانم واقعا خوشحالم که دانشجویی رو میبینم که با مطالعه کامل و اطلاعاتی کاملا به روز و حتی از ما بیشتر رو توی کنفرانس می بینم. بهتون تبریک میگم و ممنونم از اطلاعات جدیدی که در اختیار لا اقل من گذاشتید.   ....   کنفرانس تموم میشه و پیمان یه چیز جدید میفهمه اونم اینکه کسی اونجا به سر تا پای نادیا و لباسش یا آدامس تو دهنش نگاه نکرده بود. کسی موهای عجیب و غریب نادیا رو ندیده بود بلکه ذهنش و فکرش و اطلاعاتش رو دیده بودند. و با دیده احترام از کنارش گذشته بودند. به سمت نانادی میره که حالا کنار دوستاش ایستاده و داره با خنده سالن رو ترک میکنه. قدمهاش رو تند تر میکنه و کنارش قرار میگیره - خانم راد؟ و باز طبق معمول نانادی با بی خیالی زیر لب زمزمه میکنه نانادی و نگاهش میکنه - واقعا خوشحالم کردید. انتظارش رو نداشتم. - پس من بعد داشته باشید. من بخوام انتظار هر کاری ازم میره. پس حواستون باشه. و بعد آروم پاش رو روی هره کنار جدول میگذاره و بی خیال هم قدم دوستاش میشه و پیمان قدم سست میکنه و از پشت نظاره گر دختر میشه. لحظه ای بعد بی اراده دستای دختر کمی باز و پاش کمی میلغزه و بعد دوباره تعادلش رو درست میکنه و دستاش پایین می افته و لبخند روی لب پیمان میشینه.   --------------------------------------------------------------------     موبایل نانادی همینجور در حال زنگ زدن بود و نانادی تو خواب هفت پادشاه. اما انگار طرف مقابل هم دست بر دار نبود. بالاخره بعد از دو سه بار زنگ خوردن با لختی دستش رو زیر بالشت میبره و موبایل رو روشن و کنار گوشش قرار میده و با صدایی خوابالود بله ای معترض تحویل مخاطب میده. - سلام نانادی خانومه خوابالو. نانادی ساعتت رو نگاه کردی اصلا؟ خجالت داره ساعت 8 شبه. - وای بابک تو رو خدا بذار بخوابم. دارم میمیرم. - مگه کوه کندی؟ - از کوه بدتر بوده. بد ذات یه هفته از خواب و خوراک افتاده بودم درس میخوندم برا اون کنفرانس کوفتی. شب به زور 4 ساعت میخوابیدم که اونم همش خواب درس میدیدم. وای بذار بخوابم. کاری نداری؟ - ای بچه خرخون. اونوقت به من میگه خر میزنم و سرم همش تو کتابه. تو که ما رو هم شرمنده کردی. میدونم خسته ای خانوم خانوما. شرمنده فقط خواستم بگم من و سارا تصمیم گرفته بودیم که به خاطر این گلی که امروز کاشتی شب شام مهمونت کنیم اساسی که حالا با این خسته کوفتگی شما کنسلش میکنیم و میندازیم پنجشنبه که تو هم خستگیت در رفته باشه. خوبه؟ موافقی؟ - موافق؟؟؟؟؟ شنیدی میگن مفت باشه کوفت باشه؟ عجیب موافقم. خواب از سرم پرید یهو. خوب زودتر میگفتین از این جاییزه ها بهم میدین که هر روز گل میکاشتم. بابک به صدای خنده های شاد نانادی میخنده و با خوشی ادامه میده: خوب پس حالا که فهمیدی پس ادامه بده همین راهو. - نه قربونت. حالا من یه چیزی گفتم تو چرا باورت شد. همین یه بار جیره یه ساله من بود. قصد جونم رو نکردم بابا. جان تو، این خر خونی ها با روحیه من سازگاری نداره. خوب حالا پنجشنبه کجا میخواین ببرینم؟ - بهت نمیگیم یهو ذوق کنی. - بی صبرانه منتظرشم. لا لا. - برو بخواب بچه جون. شبت به خیر.   ....   نگاهی به خودش توی آینه میکنه. روپوش سبز سربازی تنگ و کوتاه با شلوار گرمکن سبز یشمی و روسری مشکی و کفشای پومای مشکی. موهای فرش رو بدون وسواس با کش گوله کرده و یه مقدارش هم از زیر کش در رفته و دورش ریخته. با آرایش قهوه ای مسی که با رنگ برنزه شده پوستش کاملا هماهنگه و رژی صدفی مانند. تو آرایشش هم وسواسی به خرج نداده. شاید تو کل زندگیش به هیچ چیزی وسواسی به خرج نداده باشه الا رنگ پوستش که همیشه برنز باشه و این سفید مهتابی یخش رو نبینه. کمی از عطر coco chanel اش میزنه و به در و دیوار من رفتمی میگه و از در خارج میشه. سوار ماشین که میشه از بین cd هاش اونی که فرامرز اصلانی و داریوش و تعدادی آهنگ ابی رو ریخته میگذاره و صداش رو بلند میکنه. همیشه از تضاد لذت میبره. و این هم به نوعی یه تضاد براش حساب میشه. آهنگ ابی تو گوشش میپیچه (من این روزا یه حال دیگه ای دارم / همیشه هیچ وقت اینطور نبودم همیشه نیمه خالی رو میدیدم / به فکر نیمه های پر نبودم همیشه فکر میکردم زمین پسته / خدارو سوی قبله میشه پیدا کرد همین دیروز سمت این حوالی بود / یکی در زد خدا رفت و درو وا کرد من این روزا یه حال دیگه ای دارم / جهان من لباس تازه می پوشه منو تو دیگه تنها نیستیم چونکه / خدا با ما نشسته چای می نوشه) و ناخوداگاه با لبخند زمزمه میکنه ای خدا خوب یه بارم بیا با ما بشین چای بنوش ای بابا. ما هم تنهاییم به خدا ها. چه حالی کردی تو. کوفتت بشه. دوباره میخنده و سرخوش جلوی رستوران سنتی .... و بعد از کلی گشت زدن یه جای خالی پیدا میکنه و ماشین رو پارک میکنه و خارج میشه و چند دیقه بعد روبروی بابک و سارا قرار میگره و با لبخند سلام و احوال پرسی میکنن. یایک رو به نانادی با لبخند رو میکنه: خوب نانادی خانوم تصمیم گیری با شماست که کجا بشینیم. - آخ جون. خوب معلومه رستوران سنتی یعنی بشین رو تخت و پاتو دراز کن و حالشو ببر. ای ول. بریم رو اون تختای دمه حوضخونه. موافقین؟ سارا و بابک با لبخند موافقتشون رو اعلام و به سمت تخت مورد نظر میرن و نانادی سریع کفشاش رو از پا میکنه و بالای تخت به پشتی تکیه میده و همچون بچه ها ذوق میکنه. بابک و سارا لبه تخت میشینن که نانادی با خشم ساختگی رو به اونها: - اوهوی. کفشاتونو در بیارین بیاین بالا. بدم میاد از این کلاس گذاشتنا. خوب اومدیم که رو تخت لم بدیم دیگه این اداها چیه. بیاین این بالا ببینین چه مزه ای میده. بابک و سارا با لبخند و تسلیم کفشاشون رو در میارن و میرن روی تخت و دو طرف نانادی. نانادی با لبخند بهشون نگاه میکنه و دوباره رو به اونها: - وای یعنی واقعا احمقن اینایی که میان تو رستوران سنتی و میشینن رو صندلی. نگاه تو رو خدا. اون دختر پسره رو نگاه کنین. بدبخت پسره دلش لک زده بیاد رو این تخت ها و یه آبگوشتی بزنه، منتها چیکار کنه وقتی خانوم آب گوشت واسش اه اه پیف پیفه و کبابشم میخواد با چاقو چنگال بخوره. - بابک با خنده رو به نانادی: ببینم اینا رو گفتی که یعنی میخوای جنابالی هم آبگوشت بخوری؟ - آی قربون آدم چیز فهم. گارسون مقابلشون می ایسته و بابک سفارش آبگوشت و جوجه با استخون میده به همراه ماست و سالاد و زیتون پرورده و ... گارسون میره و چند دیقه بعد با سینی ماست و سالاد و مخلفات و نون تازه از تنور در اومده و سفره ای در دست مقابلشون قرار میگیره و سفره رو پهن میکنه. سارا و بابک نگاه میکنن و نانادی گارسون نرفته دست میبره و در یکی از ماست ها رو باز و شروع به نون و ماست خوردن میکنه و در همون حال رو به نگاه خندان بابک و شرمزده سارا: - ها چتونه؟ بخورین دیگه. مزه رستوران سنتی به همین چیزاشه دیگه. اه یه شب مثه من باشین ببینین اگه بهتون بد گذ... ناگهان لقمه داخل گلوش میپره و در حال انفجار با انگشت جایی مقابلش رو نشون میده. بابک و سارا به جهت انگشت نانادی که رو به چند مرده که پشت شون به اونهاست و تازه وارد شدن، نگاه میکنن و در حالیکه هنوز متعجبن از حرکت نانادی، بالاخره سرفه اش آروم و با خنده: - نگاه اون احمقا رو ببین با کت شلوار اومدن سنتی. دیوانه اند ملت. آی دلم میخواد برم بگم اینجا رستوران آ اس پ نیست ها، هتل هیلتون هم نیست. هه حالا حتما هم میخوان بیان رو میز صندلی بشینن و با چاقو چنگال شام بخورن. مردها از سالن اول عبور میکنند و وارد همون سالنی که نانادی و دوستاش نشسته اند میشن و نگاه هر سۀ نانادی در حال انفجار از خنده و سارا و بابک بهشون دوخته میشه.   --------------------------------------------------------------------------------     نانادی خنده اش ناگهانی به سرفه تبدیل میشه و نگاه سارا و بابک خندان و رو به پایین میره و همزمان سه مرد چشم میدوزن به اونها و نانادی بالاخره خودش رو کمی جمع و جور میکنه و با خنده رو به آریانا: - به به برادر گل خودمان. مهمونی تشریف میبردین !!!!! لباس پلوخوری پوشیدین. بعد قهقه میزنه و نگاه با پوزخند و سر کیفش رو به مانی و پیمان میدوزه و دوباره به حرف میاد: ما چه شانسی داریم که افکارمون انقدر شبیه شماست. ولی فکر کنم اشتباه اومدین ها. اینجا رستوران سنتیه ها. مانی و بعد از اون پیمان با حالتی رسمی و احترام سلام میکنن و آریانا با خنده سلام میکنه و روش رو به سمت نانادی بر میگردونه و : - خوب سنتی باشه. چه ربطی داره؟ - ربطش رو الان بهتون میگم. و نگاهش رو میدوزه به پیمان و با لحنی کاملا مودبانه که جای هیچ مخالفتی نگذاره و به مراد دلش برسه : آقای راستین امشب دوستام من رو مهمونم کردن اینجا به خاطر کن فیکونی که سر کنفرانس شون کردم. حالا اگه از شما هم برانکه خوشحالیم کامل بشه یه درخواست کنم قول میدین نه نیارین و قبول کنین؟ پیمان که لحن نادیا کار خودش رو کرده و از طرف دیگه حق یه درخواست در مقابل کار به این بزرگی نادیا رو بهش میده، با لبخند نگاهش رو لحظه ای بهش میدوزه و بعد آروم زمزمه میکنه: شما امر بفرمایید. - میشه شما هم به ما ملحق بشین و با هم شام بخوریم؟ پیمان بی حرف قبول میکنه و قدمی به سمت نادیا و دوستاش میگذاره و بابک سرش رو پایین میندازه تا از این شیطنت خبیثانه نانادی و نگاه پیروزش خنده اش نگیره. - مانی رو به نانادی میکنه و : خوب پس پاشین بیاین سر این میز. ما نمیتونیم رو تخت بشینیم. - نانادی با حالتی پر تعجب و لبخندی پنهان رو به مانی: چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه پات مشکلی پیدا کرده؟ - خودتو لوس نکن بچه. با این کت و شلوار که نمیشه رو تخت نشست. - نگاهش رو به پیمان میدوزه و با تحکم: قول دادین نه نیارین پس بشینین رو تخت. - پیمان نگاه خندانش رو به نادیا میدوزه: من که حرفی نزدم. آه بفرمایید این از من. آریانا و مانی هم به اجبار میشینند که نانادی بازم کوتاه نمیاد و رو به هر سه شون: اینجوری نمیشه. کفش هاتون رو در بیارین بیاین بالای تخت. - آریانا خشمگین رو به نانادی: دیگه داری شورش رو در میاری ها. تا همین جاشم از سرت زیادیه. - نانادی نگاهش رو به پیمان میدوزه و : میخوام امشب زندگی رو بهتون نشون بدم. لذت بردن. کیف کردن. اگه پایه هستین در بیارین کفشتون رو. پیمان کفشاش رو در میاره و با وسواس روی تخت به حالتی کاملا معذب میشینه. نانادی با خنده نگاهی بهش میکنه و بعد رو به آریانا و مانی میکنه و اونها هم به اجبار کفششون رو در میارن. - خوب حالا بیاین نون و ماست. حرف نداره. عالیه. نانادی با نگاه پیمان رو مجبور به تبعیت میکنه. خودش هم نمیدونه چرا براش مهمه که امشب پیمان، پیمان همیشگی نباشه. اون عصا قورت داده نچسب و جدی نباشه. تمام تلاشش رو برای در آوردن پیمان از اون حالت میکنه. - آقای راستین انقدر به اون شلوار و کت فکر نکنین. اصلا اون کتتون رو در بیارین بدین من بذارم اینور یه کم راحت شین. و دستش رو دراز و بالاخره اولین قدم رو بر میداره و کت رو از تنش جدا میکنه. پیمان چشم میدوزه به نانادی که چه راحت باز با اون شلوار گرمکن همیشگی کنار سفره نشسته و با لذت آبگوشت میخوره و میخنده. پیمان میبینیش! داره زندگی میکنه. چقدر آزاد و رهاست. چه لذتی میبره. تو عمرم چنین کسی رو ندیدم که وقتی مقابلت میشینه سر اشتها بیارتت. لبخند رو به لبت بیاره و دلت پر از خوشی بشه. این دختر چقدر راحته. - ترشیش عالیه آقای راستین. - انقدر رسمی نباشین میتونید پیمان صدام کنید. - نانادی در جواب تنها لبخند میزنه و نگاهش رو به مانی میدوزه: اه مانی کوتا بیا دیگه. یه شلوار اتو شویی میخوای بدی تهش دیگه. هی بالا پایین نشو. از این آقا پیمان یاد بگیر. به جان خودم خط اتو شلوارشون از مال تو هم هندونه بر تر بود. - اوف. عجب گیری کردیم از دست این دختر عموی خل و چلمون. - تا درس عبرت شه براتون که من بعد اومدین رستوران سنتی با کت شلوار تشریف نیارین. - آریانا رو به نانادی میکنه با نگاهی نگران: نانادی جان انقدر ترشی نخور. خوب نیست به خدا. فشارت میفته پایین. - بادمجون بم آفت نداره داداشی.   ....   پیمان کمی با خودش کلنجار میره تا حرفش رو به زبون بیاره و در نهایت رو به نانادی و دوستاش میکنه و : خوب حالا اگه موافق باشین با اینهمه غذایی که خوردیم بریم یه سر هم ته دنیا و از اون بالا یه کم شهر رو تماشا کنیم و راه بریم تا این غذاها هضم بشه. - اگه بستنی هم به من بدین من پایه ام. بابک سارا هم میان. پیمان به چشمای نادیا نگاه میکنه که یه دنیا بچگی داره توش موج میزنه و با لبخند همه به سمت ماشین هاشون میرن و بابک و سارا با ماشین بابک و نانادی و آریانا با ماشین نانادی و مانی و پیمان هم با هم. توی ماشین هر کس غرق افکار خودش میشه. پیمان غرق فکر کردن به دختری آزاد و سرزنده که یه روی دیگه زندگی رو امشب بهش نشون داده بود. دختر جالبی بود. پر از شگفتی و زندگی. دختری که واقعا زندگی میکرد نه که ادای زندگی کردن رو در بیاره. وقت خوشی کسی رو نمیدید. از کسی خجالت و رو در وایسی نداشت. یه حسی به این دختر داشت. انقدر که این حس وادارش کرده بود که ببرتش به ته دنیای خودش و کمند. براش جالب بود عکس العمل این دختر رو ببینه. بالاخره ماشینها رو پارک میکنند و پیاده میشن. پیمان زیر چشمی نادیا رو میپاد و سارا و بابک با لذت به نمای شهر نگاه میکنن و مانی و آریانا آروم قدم زنون به سمت لبه بلندی میرن و اما نانادی با هیجان و پر خنده شروع به دویدن میکنه و ثانیه ای بعد فارغ از این دنیا با لذتی کودکانه دستاش رو باز میکنه و لبه پرتگاه به روبرو خیره میشه و با خوشی بلند صدا میزنه: سلام دنیا.......... هورا. من اینجام. بعد نگاه پر تشکرش رو به پیمان میدوزه و با لبخند ادامه میده: - اینجا فوق العاده ست. آدم دلش میخواد از این بالا همه رو صدا کنه. وای عالیه. عالی. و قدمی جلوتر میگذاره که سنگ ریزه هایی آروم از زیر پاش به سمت ته دره سقوط میکنن و پیمان وحشت زده و بی اراده به سمتش خیز بر میداره و از پشت میگیرتش. نانادی لحظه ای زمان و مکان رو فراموش میکنه. از اینهمه نزدیکی و گرما گر میگیره. بوی گس حالا تمام وجودش رو پر کرده. دلش میریزه و پیمان هم همزمان از گرمی دختر و ظرافتش شوقی عجیب حس میکنه. این دره همیشه غمگین و ساکت ناگهانی براش پر از زندگی و گرمی و حرکت میشه. انگار تنها با همین نزدیکی ناگهانی دنیایی زندگی و حرارت رو بهش منتقل کرده باشه ناخوداگاه لبخندی پر رنگ روی لبش میشینه. شاید زمان این تماس بیش از چند ثانیه طول نمیکشه که نانادی آروم خودش رو از حصار پیمان بیرون میکشه و با خنده و نگاهی طوفانی رو به پیمان: چقدر ترسویی. پیمان بی حرف سرش رو زیر میندازه و در سکوت به شهر زیر پا نگاه میکنه. بابک پشت سارا و در حالیکه دستاش رو آروم روی شونه های سارا گذاشته و در سکوت نظاره گر منظره روبرو میشه و مانی که هنوز ترس رو تو چهره پیمان میبینه جلو میره و دست دور شونه نانادی میندازه و آروم اون رو از پرتگاه کمی عقب میبره و ناخوداگاه میچرخه و لبخند پر آرامش پیمان ازش تشکر میکنه.   -------------------     - نانادی بلند و در حالیکه مخاطب اصلیش پیمانه: پس بستنی چی شد؟ چه خبره انقدر این پایین رو نگاه میکنین؟ حوصله ام سر رفت دیگه. پیمان با لبخند تو ذهنش فکر میکنه ای خدا این دختر همه چیزش خاص خودشه. تا دو دیقه پیش داشت از ذوق میمرد حالا میگه دیگه حوصله ام سر رفت. یعنی واقعا چیزی وجود داره که این دختر از وقت گذاشتن براش خسته نشه؟ دست از فکر کردن بر میداره و رو به نادیا: - اینجا میخواین بخورین؟ - اوهوم. میخوام بشینم رو زمین پاهامو تکون بدم و بستنی بخورم. مشکلی داره؟ - نه اصلا. خوب نمیخواین بیاین اول بستنی تون رو انتخاب کنین بعد؟ - نانادی رو به بقیه میکنه و با صدای بلند: ببینم مگه شماها نمیخواین بخورین؟ سارا و بابک و مانی و آریانا نسکافه رو ترجیح میدن تو اون هوای خنک آبان ماه. نانادی با اخم روش رو سمت پیمان میکنه و : اه بی مزه ها. حال آدمو میگیرن. خواستیم یه بستنی بخوریم ها. واسه ما کلاس میذارن. - آریانا رو به نانادی: خوب تو بستنی تو بخور. طبق معمول که همه چیت باید با همه فرق داشته باشه اینم روش. دیگه چرا مثه پیرزن ها غر غر میکنی؟ - اه آخه تنهایی که نمیچسبه بستنی. پیمان با لبخند و نگاهی عمیق و ناگهانی رو یه نانادی میکنه: منم بستنی میخورم. اینجوری دیگه تنها هم نیستین. چطوره؟ - اممم.... میگم نمیشه من هم بستنی بخورم هم نسکافه؟ پیمان هیچ تصوری جز یه دختر کوچولوی شیطون جلوی چشمش نمیاد و با لبخند: اگه قول بدی نسکافه رو نریزی میشه. نانادی در حالیکه هم قدم پیمان میشه و به سمت کافه تریا میرن با لحنی مثلا دلخور: خوب تقصیر من چیه؟ خودش میریزه. - میریزه چون دقت نمی کنی. - چرا دقت هم میکنم ولی خوب میریزه دیگه. اصلا مدلشه. میشه بستنی من یه اسکپش نسکافه ای باشه یکی کاراملی یکی هم شاهتوتی؟ - یعنی میتونی بخوری بعد از اونهمه شامی که خوردی؟ - خوب معلومه که میتونم. میدونی نصف بیشتر دختر ها هم میتونن یخورن ولی کلاس مفت میذارن جلو دوست پسراشون. - خوب فرض بگیر االان با دوست پسرت بودی. اونوقت چیکار میکردی؟ بازم سه تا اسکپ بستنی و یه نسکافه سفارش میدادی؟ - نانادی میره تو خیال: وای یعنی میشد؟ اگه تو دوست پسرم بودی که عوض سه تا اسکپ سی و سه تا سفارش میدادم که پس فردای قیامتم تموم نشه که. خوش به حال اون دختره. حتما خیلی دوست داره. حتما هم وقتی با هم میرین بیرون دائم دستش تو دستاته. کاش دست منم میگرفتی. خیله خوب نانادی. بسه رویا بافی. الان فکر میکنه عقده دوست پسر داشتن داری. پیمان محو نگاه نانادیه که با تنها یه جمله انگار به کل از این عالم رفته. سعی میکنه با نگاه به چشماش از فکر تو ذهنش سر در بیاره که ناگهان نانادی سرش رو بالا میگیره و با همون قیافه شاد و بی خیال رو به پیمان : - اوهوم. شک نکن. آخه من عاشق بستنی ام. عرض خیابون رو طی میکنن و وارد کافه تریا میــــ ــــــ ـشن و بعد از کمی معطلی با دستای پر بیرون میرن. نگاهش به نانادی می افته که با لذت سرش رو کرده تو ظرف بستنیش و مشغول خوردنه و گه گاه هم زیر زیرکی به بستنی خودش که اونم دست نانادی هست نگاهی میکنه. از نگاهاش حدس میزنه که دلیل اونهمه اصرارش به متفاوت بودن سه اسکپ بستنی خودش با نادیا این بوده که دلش از همه اون طعم ها میخواسته. درست مثل بچه ها که ذوق زده میشن و هیچوقت هم نمی تونن انتخاب کنن. لبخندی روی لبش میشینه که ناگهان با شنیدن صدای بوق از خواب و خیال بیرون و نانادی رو میبینه که بی هوا وسط خیابون هنوز سرش تو بستنیشه و بی خیال همه ماشینها ست. با عصبانیت دست خالیش رو به طرف نادیا میبره و مچ دست نادیا رو میگیره و با صدایی بلندتر از حد معمول: - دختر مگه زده به سرت. وسط خیابونی ها. عوض بستنی خوردن اینور اونورتو نگاه کن. - آی دستم. ولش کن درد گرفت. بستنی ات هم داره بر میگرده. اه نکن. پیمان زیر لب زمزمه میکنه به درک و دستش رو محکم تر میگیره. - نانادی با حرص رو به پیمان: لا اقل بازومو بگیر. ریخت بستنی. اه. تو نمیخوری من میخوام بخورم. با حرف نادیا به یکباره خشم جای خودش رو به لبخند میده و فشار دستش روی دست نادیا کمتر میشه. تازه نادیا گرمای دست پیمان بهش مزه میکنه و دلش پر از خوشی میشه. خوشی ای که آرزو میکنه تمام راه خیابون باشه و دست پیمان دور مچش. و پیمان برای اولین بار حس مسئولیت و دلواپسی برای یه غریبه رو تو وجودش حس میکنه. عرض خیابون رو رد میشن اما هر کاری که میکنه میبینه قادر به جدا کردن دستش از مچ نادیا نیست. انگار اگر دستش رو رها کنه چیزی کم بیاره. حس حمایت و قدرت مانع از هر حرکتیش میشه و اما نادیا که از حصار و در بند بودن گریزونه به ثانیه نمیکشه که دستش رو از دست پیمان در میاره و با لبخند روی لبه جدول میره و شروع به خوردن و راه رفتن میکنه. - نادیا بیا پایین عین آدم رو زمین راه برو. - اولا نادیا نه نانادی. دوما مگه الان رو هوا هستم! خوب رو زمینم دیگه. - اولا اسم شما نادیا ست پس من نادیا صدات میکنم. نادیا با حرص از لبه جدول پایین میاد و روبروی پیمان می ایسته و بعد همونجور که عقب عقب راه میره و روش به پیمانه: - اما من از اسم نادیا بدم میاد. - چرا؟ - خوب چون بدم میاد. - هر وقت یه دلیل قانع کننده داشتی بهش گوش میدم و شاید اون موقع کوتاه اومدم اما در حال حاضر خیر. نانادی با حرص بر میگرده و با قدمهایی سریع پشت به پیمان و به سمت مانی میره که جلوتر از همه ایستاده. همه مشغول خوردن میشن و پیمان با خنده نسکافه اش رو مینوشه و زیر چشمی هم نادیا رو میپاد که حالا مثلا قهر کرده. بعد از مدتی پیمان ظرف بستنی اش رو تو دست میگیره و آروم به سمت نادیا حرکت میکنه که روی زمین و با پاهایی آویزون لبه پرتگاه نشسته. - ببینم شما یه دختر کوچولویی که احیانا هم قهر کرده باشه ندیدین؟ نانادی با لحنی تلخ فقط یک کلمه میگه نه. - آخه این دختر کوچولو بستنی خیلی دوست داره و تازه میخواستم بهش این ظرفم بدم که مدلاشو تست کنه. ولی خوب مثل اینکه شما ندیدینش. آریانا با خنده بهشون نزدیک میشه و رو به پیمان: - ولش کن پیمان جان. این نانادی عادت داره الکی قهر کنه. - من قهر نیستم. آریانا شونه ای بالا میندازه و در حالیکه زمزمه میکنه خدا کنه از کنارشون رد میشه. - پیمان دوباره رو به نادیا: اگه دهنیش کنم دیگه این خانوم کوچولو سرش بی کلاه میمونه ها. - نانادی با حرص: من کوچولو نیستم. - پیمان با لحنی جدی و لبخندی پنهان: منم به شما جسارت نکردم. من با این خانوم کوچولویی بودم که با من اومده بود بستنی بخریم. نانادی پاهاش رو سریعتر تکون تکون میده و میاد روش رو از پیمان بر گردونه که تعادلش رو از دست میده و بی اراده جیغ کوتاهی میکشه. - پیمان با لبخند: خوب هر کی پیمان رو اذیت کنه و به حرفش گوش نده همین میشه دیگه. بعد بستنی رو مقابل نادیا میگیره و با لبخند و نگاهی گرم که تمام وجود نانادی رو به لرزه در میاره: دیگه قهر بسه. بیا ببین بستنی خودت خوشمزه بود یا مال من.   .....   صدای جاروی رفتگر سکوت نیمه شب رو میشکنه و سلامی به شهر خاموش میکنه که امشب دو تا مهمون بیداره دیگه هم داره. نادیا دوباره برای هزارمین بار از این پهلو به اون پهلو میشه و لحظه لحظه این شب زیباش رو مرور میکنه. لحظه هایی که انگار فقط یک نفر توش پر رنگه و اونم کسی نیست جز پیمان. نانادی عاشق شدی؟ نمیدونم. دلتنگشی؟ آره. دلت میخواست الان کنارت بود؟ آره. گرمای دستاش چه حسی داشت؟ گرم ترین و امن ترین لحظه هام بود. پس بدون که عاشق شدی. اما من کجا اون کجا. عشق بی سواده. بی منطقم هست. بی اجازه میاد و موندگار میشه. ولی اگه نگهش نداری آسون از دستت میره.   ....   پیمان نگاه خسته اش رو به پنجره میدوزه و انگار بخواد از دل این شب تاریک گمشده اش رو پیدا کنه. گمشده ای گریز پا. مدام نگاه دختر تو ذهنش میاد شیطنت هاش. قهر کودکانه اش. سادگیش. راحتیش. بی خیالیش. چه شبی بود امشب. و چه زود گذشت. دختر کوچولوی من پیمان بهت یه حس عجیبی داره. شاید عشق باشه. اما تو گریز پایی و عشق اسیر میکنه. تو باید پرواز کنی. برا تو زوده اسارت. پس پرواز کن. من تنها نظاره میکنم. --------------------------------------------------------------------------------   دوباره زندگی به روال عادی خودش بر میگرده و نانادی به شیطنت ها و خنده هاش و بابک و سارا به تلاش بی وقفه شون توی درس خوندن و بهاره به گیر دادن های همیشگیش به بابک و مانی به حرص خوردن از دست نانادی. شاید چون انتظار داشت بعد از اون اتفاق و تلاش نانادی برای یه کنفرانس با یه نانادی دیگه روبرو بشه. اما نانادی همچنان به همون صراط کجه خودش بود. سر کلاس ها سرش گرم بازی و رمان خوندن هاش و سرگرمی های همیشگیش. اون روز بعد از کلاس بابک و سارا به سمت سالن اساتید میرن تا مقالاتی که باید تحویل پیمان میدادن رو بهش بدن. - بابک رو به نانادی میکنه: نانادی پاشو دیگه. بدو بریم این مقاله ها رو بدیم به دکتر راستین و بعد بریم ناهار بخوریم. - ببین شما ها بدو برین منم میرم ساندویچ ها رو میگیرم که دیگه معطل نشیم. گرفتم میام اون ساختمون دمه دفترش. حالا اگه کارتون زودتر تموم شد که بین راه همدیگه رو میبینیم. - باشه فکر خوبیه. پس ما رفتیم. بعد از رفتن بابک و سارا کوله اش رو روی دوشش میندازه و سلانه سلانه به سمت بیرون کلاس میره. امروز عجیب بی حوصله ست. شاید چون قرار بود روز پنجشنبه با آریانا بره مهمونی و دیشب برای اولین بار از مامانش خواسته بود که امروز باهاش بیاد برن پیش خیاط مامانش و طبق معمول مامان دوباره کار رو براش عَلَم کرده بود و مجبور بود حالا به تنهایی بره پیش خیاط و از این کار تا حد مرگ متنفر بود. دوباره با یاداوری بحث های دیشبش اخماش در هم میره و بغض تو گلوش میشینه. تو همون حال و هوا مانی رو مقابلش میبینه. - به به سلام نانادی خانم. چی شده کشتی هات غرق شده؟ - مانی حوصله ندارم. - اونو که خودم دارم میبینم. چراش رو نمیدونم. - بر فرض دونستی. چی عاید تو میشه؟ نانادی و مانی همچنان مشغول حرف زدن به سمت پله ها میرن و نگاه برنده و پر کینه و خشمگین بهاره روی صورت نانادی خیره و خیره تر میشه. بعد از چند ثانیه کنار بوفه نانادی و مانی از هم جدا میشن و بهاره زمان رو برای خالی کردن عقده و کینه اش مناسب میبینه و به سمت نانادی حرکت میکنه. - به به نانادی خانم. میبینم که ماشالا بیکار نمیشینین. - نانادی نگاه پر خشمش رو به بهاره میدوزه و : منظور؟ - هه تازه میگی منظور. ماشالا یه دانشگاه رو آباد کردی. - حرف دهنت رو بفهم. اگه کسی آبادم کرده باشه شمایی نه من. حرفها رو میشنویم ما هم. گوشمون خوب کار میکنه. - میدونم منتها نه بیشتر و بهتر از چشمتون. - چرا تو لفافه حرف میزنی؟ حرفی داری جنم اش رو داشته باش رک بگو. - خوبه والا روتو برم. دیگه به هیشکی هم رحم نمیکنی. خجالتم خوب چیزیه. به بابک از یه ور چسبیدی تو گوشش رو پر کردی. از اون ور با جلف بازی ها و عشوه هات استاد راد رو چسبیدی از اون ور برا دکتر راستین خودتو لوس میکنی و ناز و کرشمه میای. ولی یه چیز رو تو گوشت فرو کن خانوم. اونم اینکه این آدمایی که دست روشون گذاشتی فرق آدم جلف و سنگین رو خوب میفهمن پس خودت راتو بکش تا مثل دستمال مچاله ات نکردن. با صدای ضربه خودش هم متعجب به صورت قرمز شده بهاره و دست سوزان خودش چشم میدوزه. خدایا من چیکار کردم؟ تقصیر من نبود خود آشغالش انقدر سر به سرم گذاشت تا اینجوری شد. اگه دهنش رو بسته بود کاریش نداشتم. اون ... اون عوضی.... بغض تو گلوش میشینه و بالاخره این بغض لعنتی از دیشب گیر کرده تو گلوش با تلنگر بهاره سر باز میکنه. ولی قبل از اینکه بهاره با دیدن اشکش بخواد پیروزی رو حس کنه نگاهش رو به صورتش میدوزه و خطاب به بهاره: دیگه دور و برم آفتابی نشی آشغال هر جایی. و بعد با سرعت از اونجا دور و به سمت پله ها میره و لحظه ای بعد وارد راه پله های ساختمان دفاتر اساتید میشه. سکوت ساختمون بغضش رو میشکنه و اشک آروم آروم روی گونه اش جاری میشه. خدایا من کجام عشوه و نازه. کجام جلفه. من کی خودمو به کسی چسبوندم. اون عوضی چرا به من توهین کرد. اون حق نداشت. بابک و سارا همزمان به سمت در اتاق پیمان میرن و پیمان هم در کنارشون و برای بدرقه اونها تا نزدیک در میاد که ناگهان نگاه هر سه روی نانادی که با سرعت از کنار اتاق رد میشه ثابت میمونه. بابک با تعجب از اینکه نانادی به کجا داره میره بلند صداش میکنه - نانادی؟ پاسخش تنها سکوته. - دوباره صدا میزنه: نانادی هی کجا داری میری؟ گیجی؟ و همزمان سریع به دنبالش حرکت میکنه و تقریبا انتهای سالن دستش رو دراز و نانادی رو به سمت خودش بر میگردونه که با دیدن اشکهای نانادی و هق هقش گیج و مضطرب تکونش میده و با این حرکت پیمان و سارا هم متعجب بهش چشم میدوزند. پیمان دردی رو تو تموم وجودش حس میکنه. دردی که از دیدن اشکای نانادی فقط میتونه باشه. باورش نمیشه این دختر همون دختر شاد و شوخ و بی غم سرخوش باشه. دلش میخواد بره و محکم در آغوش بگیرتش و آرومش کنه. اما با تلاش خودش رو آروم نگه میداره و به بابک خیره میشه که دست پشت نانادی گذاشته و اون رو داره بر میگردونه و اما هنوز صدای هق هق نانادی به وضوح شنیده میشه. سارا به سمتشون حرکت میکنه که پیمان با لحنی پر تحکم رو به سارا : - بیارینش توی اتاق من. زشته تو راهرو. و بعد خودش آروم وارد اتاقش میشه و ثانیه ای بعد بابک و سارا هم با نانادی وارد میشن و بابک نانادی رو روی مبل اتاق مینشونه و دوباره تیر بار سوال هاش رو تکرار میکنه و پیمان تنها چشم میدوزه به چشمای سبز نانادی که حالا قرمزی اشک اون جنگل وحشی رو به بیابون بدل کرده. بعد آروم آروم جلو میاد و درست مقابل نانادی میشینه و با لحنی محکم اما آرامش دهنده رو به نانادی: - بسه دیگه. مگه بچه ای که اینجور زدی زیر گریه؟ عوض گریه کردن آروم شو و بگو چی شده. بعد نگاه گرمش رو به نانادی میدوزه و نگاه ناگهان صدای نانادی رو ساکت میکنه. نانادی چند لحظه خیره به اون نگاه سکوت میکنه و بعد آروم زبون باز میکنه و رو به پیمان: - اون... اون عوضی به من میگه عشوه میام. میگه خودمو میچسبونم.... اون... - پیمان گیج به نادیا چشم میدوزه: ببین ما هیچی از حرفات نمی فهمیم. درست حرف بزن ببینیم چی شده. - اینبار نانادی نگاهش رو به بابک میدوزه و با گریه: بابک من خودمو به تو چسبوندم؟ من جلف ام؟ - بابک با خشم رو به نانادی: نانادی این چرت و پرتا چیه میگی؟ زده به سرت؟ - نانادی با خشم صداشو کمی بلند میکنه: گفتم جواب منو بده. - بابک هم عصبی رو به نانادی: کی این مزخرفاتو بهت گفته؟ هان؟ اون دختره عوضی بهاره گفته. نه؟ - جواب منو بده. - واقعا برات متاسفم نانادی. فکر میکردم محکم تر از اون باشی که به خاطر حرفایی که یه احمق از رو حسادت زده این کارا رو بکنی. - اینبار نانادی روش رو به سمت پیمان میکنه و با اشک: من خودمو به شما دارم میچسبونم؟ - پیمان از حرف رک و احمقانه نانادی لحظه ای توی شوک میره و بی حرکت نگاهش رو به نانادی میدوزه. - چیه؟ چرا ساکت شدین؟ من جلفم؟ من عشوه میام و ... نگاهش رو به بابک میدوزه.... تو و..... مانی؟ هان؟ - بابک عصبی دست نانادی رو میگیره و نگاه پر خشمش رو بهش میدوزه: ساکت شو نانادی. یک کلمه دیگه از این مزخرفات از دهنت دراد خودم میزنم تو دهنت. اگه کسی جلف و آشغال باشه و بخواد خودشو به کسی بچسبونه قطعا همون بهاره عوضیه. - پیمان عصبی لیوان آبی مقابل نانادی میگیره: بیا اینو بخور. بعدم همه مون هر چی شنیدیم فراموش میکنیم تا تکلیف این خانم رو مشخص کنیم. بعد از اینکه نانادی کمی آروم میگیره پیمان رو به او میکنه و با لحنی آروم شروع به حرف زدن میکنه: - تو رو دختر قوی ای میدیدم. فکر نمیکردم با این بادا بخوای بلرزی. زندگی بالا و پایین زیاد داره نادیا خانم. اینو درک کن. همیشه آدمها اون جوری که دلت میخواد نه فکر میکنن ونه درک. باید یاد بگیری بین یه مشت گرگ زندگی کنی و گلیمت رو از آب بیرون بکشی و همیشه محکم باشی و سرت بالا. نذار کسی از ضعف هات سو استفاده کنه و بدون این حالت ها و این عکس العمل های سریع و نپخته ات بزرگترین ضعف میتونه باشه برات. من بعد هر کی هر حرفی زد اول خود شخص رو تجزیه تحلیل کن اگر دیدی خود اون ادم ارزش داره برو برس به اینکه حرفاش رو تجزیه تحلیل کنی یا ازش ناراحت یا خوشحال بشی. این بزرگترین درسیِ که باید یاد بگیری. این درس تقلب نوشتنی نیست. باید حفظش کنی. فهمیدی؟ دیگه هیچوقت نمیخوام چنین حرفای بی فکر و نسنجیده ای ازت بشنوم. و بدون دونه دونه اشکای آدما انقدر ارزش دارن که نباید حروم این مزخرفات بشن. این اشک ها حرمت دارن پس حرمت نگه دار باش.   ---------------------------------------------------------------------

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 196
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 79
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 157
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 2,906
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 13
  • بازدید هفته : 3,047
  • بازدید ماه : 3,894
  • بازدید سال : 40,949
  • بازدید کلی : 1,302,923
  • کدهای اختصاصی